اورنگ

/~owrang/

مترادف اورنگ: پات، تاج، تخت، دیهیم، سریر، مسند، خدعه، فریب، مکر، نیرنگ، جلال، شان، شکوه، فر

معنی انگلیسی:
dignity, glory, magnificence, majesty, throne

فرهنگ اسم ها

اسم: اورنگ (پسر) (فارسی) (تاریخی و کهن) (تلفظ: o (w) rang) (فارسی: اورنگ) (انگلیسی: owrang)
معنی: تخت پادشاهی، ( به مجاز ) فر و شکوه، ( در قدیم ) تخت و سریر ( پادشاهی )، ( به مجاز ) فر، شأن، شکوه، فر و زیبایی
برچسب ها: اسم، اسم با ا، اسم پسر، اسم فارسی، اسم تاریخی و کهن

لغت نامه دهخدا

اورنگ. [ اَ رَ ] ( اِ ) تخت پادشاهان. ( انجمن آرا ) ( برهان ). تخت پادشاهی. ( ناظم الاطباء ) ( هفت قلزم ). سریر و تخت. ( آنندراج ) :
نهادند اورنگ بر پشت پیل
کشیدند شمشیر گردش دو میل.
نظامی ( شرفنامه ص 474 ).
بدو گفت بی تو نخواهم جهان
نه اورنگ و نی گنج و تاج شهان.
فردوسی.
بر اورنگ زرینش بنشاندند
بشاهی بر او آفرین خواندند.
فردوسی.
برکشد هوش مرد را از چاه
گاه بخشدش مسند و اورنگ.
ناصرخسرو.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
زهی دارنده اورنگ شاهی
حوالتگاه تایید الهی.
نظامی.
خوش فرش بوریا و گدایی و خواب امن
کاین عیش نیست در خور اورنگ خسروی .
حافظ.
- اورنگ آرا ؛ آراینده تخت شاهی. آرایش کننده تاج و تخت.
- اورنگ پیرای ؛ پیراینده ٔاورنگ یعنی تاج و تخت ، کنایه از پادشاه. ( آنندراج ):
به رستم رکابی روان کرده رخش
هم اورنگ پیرای و هم تاج بخش.
نظامی ( شرفنامه ص 59 چ دبیر سیاقی ).
- اورنگ نشین ؛ پادشاه صاحب تخت وتاج. ( از ناظم الاطباء ). تخت نشین و فرمانروا. ( آنندراج ) :
اورنگ نشین ملک بی نقل
فرمانده بی نقیصه چون عقل.
نظامی.
اقطاع ده سپاه موران
اورنگ نشین بخت کوران.
نظامی.
- هفت اورنگ ؛ رجوع به هفت اورنگ شود.
|| فر و زیبایی. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) :
فر و اورنگ بتو گیرد دین
منبر از خطبه تو آراید.
دقیقی.
گر ایدون که آید ز مینو سروش
نباشد بدان فر و اورنگ و هوش.
فردوسی.
بدو گفت ای همه خوبی و فرهنگ
جهان را از تو پیرایه است و اورنگ.
ویس و رامین.
ای ازرخ تو تافته زیبایی و اورنگ
افروخته از طلعت تو مسند و اورنگ.
شهید.
|| شادی و خوشحالی. ( از ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ) ( هفت قلزم ) ( برهان ) :
جهان آباد گشت و شاد و اورنگ
ز داد و دین واز خوبی هوشنگ.
( از آنندراج ).
|| زندگانی. ( از ناظم الاطباء ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( برهان ). || آسمان. || آبی رنگ. || آب رنگ. ( ناظم الاطباء ). || جانورکی چوب خوار که بعربی آنرا ارضه خوانند. ( ناظم الاطباء ) ( برهان ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). موریانه. || ریسمانی که بر آن چیزی آویزان کنند تا خشک گردد. ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ) ( انجمن آرا ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

سریر، تخت پادشاهی
( اسم ) آب رنگ .

فرهنگ معین

( ~. ) (اِ. ) فر، شکوه ، شأن .
(اُ یا اَ رَ ) (اِ. ) مکر، فریب ، حیله .
(اَ یا اُ رَ ) (اِ. ) تخت پادشاهی ، سریر.

فرهنگ عمید

۱. عقل و دانش.
۲. سریر، تخت پادشاهی.
۳. [مجاز] فروشکوه و زیبایی، جاه و جلال: جهان خیره ماند ز فرهنگ او / از آن برز و بالا و اورنگ او (عنصری: ۳۶۱ ).

گویش مازنی

/ooreng/ ماهیچه ی پا
/o rang/ به رنگ آب - از روستاهای اطراف چالوس

دانشنامه عمومی

اورنگ (نیک شهر). اورنگ ( نیک شهر ) ، روستایی از توابع بخش مرکزی شهرستان نیک شهر در استان سیستان و بلوچستان ایران است.
روستای اورنگ دربخش مرکزی شهرستان نیکشهر و در دهستان مهبان قرار دارد و براساس سرشماری مرکز آمار ایران در سال ۱۳۹۵، جمعیت آن ۷۷۲ نفر ( ۲۱۶ خانوار ) بوده است.
عکس اورنگ (نیک شهر)عکس اورنگ (نیک شهر)عکس اورنگ (نیک شهر)عکس اورنگ (نیک شهر)عکس اورنگ (نیک شهر)عکس اورنگ (نیک شهر)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

مترادف ها

throne (اسم)
تخت، عرش، سریر، اورنگ

فارسی به عربی

عرش

پیشنهاد کاربران

اورنگ همان حلقه یکپارچگی هست که در سنگ نگاره های ساسانیان بوضوح دیده میشه که فروهر سوار بر اسب ، اورنگ را به شاهنشاه میدهد، نشان شایستگی و عهد و پیمان برای حفظ حلقه
اورنگ: این واژه در اوستایی: ایرینگه iringa به معنی صورت فلکی خرس بزرگ، دب اکبر؛ در پهلوی: اَورنگ awrang به معنی شکوه و اورنگیها: یعنی شکوهمندانه.
پات
هفت اورنگ [هفت تخت پادشاهی]
هفت اورنگ مهین : دب اکبر، هفت برادر، ملاقه ای و. . .
هفت اورنگ کهین :دب اصغر
اسم خوبیه
و تک . . .
اسم تکی خوبه . .
اورنگ : سریر ، تخت پادشاهی، اورنگ. عرش.
اورنگ : تخت پادشاهی، فر و زیبایی.
اورنگ: دکتر کزازی در مورد واژه ی "اورنگ " می نویسد : ( ( اورنگ به معنی تخت پادشاهی است. گِرْشْویچ، ایران شناس انگلیسی، اورنگ را برآمده از ابی فرننگه abi - farnanga در پارسی باستان دانسته است که ریخت کهنتر آن ابی خورنهه abi - xwarnaha بوده است. فرننگه، در این آمیغ، گونه ای صفت بوده است، بر آمده از فرنهfarnah، ریخت پارسی" فر "یا"فره". آنچه انگاره ی ایران شناس را نیرو می بخشد، کاربرد واژه ی اورنگ است در کنار فر در شاهنامه:" فر و اورنگ" گاه نیز، به جای" او رنگ" اورند به کار رفته است. گرشویج این آمیغ را در شاهنامه بسیار کهن می داند و ریخت پارسی آن را در فر نه ابی فرننکه farnah - abifarnanga باز می سازد. نمونه را، استاد فرموده است ) ) .
...
[مشاهده متن کامل]

( ( �گر ایدون که آید زمینو سروش،
نباشد بدان فرّ و اورنگ و هوش ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، ۱۳۸۵، ص ۴۱۹. )

اورنگ = اورند ، تخت ، سریر
واشر - قطعه ای که درلوله یا بین پیچ قرار میدهند
باشکوه
اورنگ هم میشه جا و مقام و هم تخت و صندلی
بنظر اورنگ یه کلمه اصیل ایرانی و خیلی قدیم است
اریکه
ستاره ی تنها
تخت
ادراک
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٨)

بپرس