ارمده

لغت نامه دهخدا

( آرمده ) آرمده. [ رَ دَ /دِ ] ( ن مف / نف ) آرمیده. ساکن. بی حرکت :
گران ساخت سنگ و سبک باد پاک
روان کرد گردون و آرمده خاک.
اسدی.
|| مجازاً، کاهل :
بود مرد آرمده در بند سخت
چو جنبنده گردد شود نیکبخت.
عنصری.
|| خفته. || آهسته. نرم در رفتار :
چو بیدار باشی تو خواب آیدم
چو آرمده باشی شتاب آیدم.
فردوسی.
|| با خلق خوش. که در خشم نیست :
گهی آرمده و گه آرغده
گهی آشفته و گه آهسته.
رودکی.

فرهنگ عمید

( آرمده ) = آرمیده

پیشنهاد کاربران

بپرس