ارش کمانگیر

دانشنامه آزاد فارسی

آرش کمانگیر. آرَش کَمانگیر
منظومه ای از سیاوش کسرایی. مشهورترین شعر حماسی نوگرایانه در شعر فارسیِ قرن ۲۰ که به داستان آرش کمانگیر، قهرمان اساطیری ایران، می پردازد. شاعر آن را براساس روایتِ اَوِستا سروده است. شعر در وزنِ نیمایی است، در اسفندماه ۱۳۳۷ش سروده شد و در سال بعد با مقدمۀ م. ا. به آذین (محمود اعتمادزاده) نشر یافت.

پیشنهاد کاربران

آرش کمان گیر
آرش کمانگیر. الف. ( اخ ) رجوع شود به آرش، و همچنین کمانگیر. برای اطلاعات بیشتر رجوع شود به مقالۀ آرش کمانگیر در دانشنامۀ ویکی پدیای فارسی.
ب. نام شعریست حماسی از شاعر شهیر ایرانی «سیاوش کسرایی» ( ۱۳۰۵ - ۱۳۷۴ ه. ش. ) . متن این شعر که تاریخ تکمیل نگارش آن اسفندماه ۱٣٣۷ ه. ش. است، در کتاب کوچکی از نشریات «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» بسال ۱۳۵۰ ه. ش. در تهران به چاپ رسید. نقاشی های این کتاب از آثار فرشید مثقالی هستند. متن کامل این شعر، که به سبک نو ( یا آزاد ) نگاشته شده، در زیر داده می شود. این شعر را می توان با صدای سیاوش کسرایی در اینجا شنید.
...
[مشاهده متن کامل]

آرش کمانگیر
سیاوش کسرایی

برف می بارد؛
برف می بارد به روی خار و خارا سنگ.
کوه ها خاموش،
دره ها دلتنگ؛
راه ها چشم انتظار کاروانی با صدای زنگ . . .

بر نمی شد گر ز بام خانه ها دودی،
یا که سوسوی چراغی گر پیامی مان نمی آورد،
رد پاها گر نمی افتاد روی جاده ها لغزان،
ما چه می کردیم در کولاک دل آشفته ی دم سرد؟
آنک، آنک کلبه ای روشن،
روی تپه، رو به روی من . . .

در گشودندم.
مهربانی ها نمودندم.
زود دانستم، که دور از داستانِ خشم برف و سوز،
در کنار شعله ی آتش،
قصه می گوید برای بچه های خود عمو نوروز:

«. . . گفته بودم زندگی زیباست.
گفته و نا گفته، ای بس نکته ها کاینجاست.
آسمانِ باز؛
آفتابِ زر؛
باغ های گل؛
دشت های بی در و پیکر؛

سر برون آوردن گل از درون برف؛
تاب نرم رقص ماهی در بلور آب؛
بوی عطر خاک باران خورده در کهسار؛
خواب گندم زارها در چشمه ی مهتاب؛
آمدن، رفتن، دویدن؛
عشق ورزیدن؛
در غم انسان نشستن؛
پا به پای شادمانی های مردم پای کوبیدن؛

کار کردن، کار کردن؛
آرمیدن؛
چشم انداز بیابان های خشک و تشنه را دیدن؛
جرعه هایی از سبوی تازه آب پاک نوشیدن؛

گوسفندان را سحرگاهان به سوی کوه راندن؛
هم نفس با بلبلان کوهی آواره خواندن؛
در تله افتاده آهو بچگان را شیر دادن؛
نیم روزخستگی را در پناه دره ماندن؛

گاه گاهی،
زیر سقف این سفالین بام های مه گرفته،
قصه های در هم غم را ز نم نم های باران ها شنیدن؛
بی تکان گهواره ی رنگین کمان را
در کنار بام دیدن؛

یا، شب برفی،
پیش آتش ها نشستن،
دل به رویاهای دامن گیر و گرم شعله بستن. . .

آری، آری، زندگی زیباست.
زندگی آتش گهی دیرنده پابرجاست.
گر بیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست.
ورنه، خاموش است و خاموشی گناه ماست. »

پیرمرد، آرام و با لبخند،
کنده ای در کوره ی افسرده جان افکند.
چشم هایش در سیاهی های کومه جست و جو می کرد؛
زیر لب آهسته با خود گفت و گو می کرد:

« زندگی را شعله باید برفروزنده؛
شعله ها را هیمه سوزنده.

جنگل هستی تو، ای انسان!

جنگل، ای روییده ی آزاد،
بی دریغ افکنده روی کوه ها دامان،
آشیان ها بر سر انگشتان تو جاوید،
چشمه ها در سایبان های تو جوشنده،
آفتاب و باد و باران بر سرت افشان،
جان تو خدمتگر آتش . . .
سر بلند و سبز باش، ای جنگل انسان!

« زندگانی شعله می خواهد»، صدا سر داد عمو نوروز،
شعله ها را هیمه باید روشنی افروز.
کودکانم، داستان ما ز آرش بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود.

روزگاری بود؛
روزگار تلخ و تاری بود.
بختِ ما چون رویِ بد خواهان ما تیره.
دشمنان بر جان ما چیره.
شهر سیلی خورده هذیان داشت؛
بر زبان بس داستان های پریشان داشت.
زندگی سرد و سیه چون سنگ؛
روز بد نامی،
روزگار ننگ.

غیرت اندر بندهای بندگی پیچان؛
عشق در بیماری دل مردگی بیجان.

فصل ها فصل زمستان شد،
صحنه ی گلگشت ها گم شد، نشستن در شبستان شد.
در شبستان های خاموشی،
می تراوید از گل اندیشه ها عطر فراموشی.

ترس بود و بال های مرگ؛
کس نمی جنبید، چون بر شاخه برگ از برگ.
سنگر آزادگان خاموش؛
خیمه گاه دشمنان پر جوش.

مرزهای ملک،
همچو سر حدات دامن گستر اندیشه، بی سامان.
برج های شهر،
همچو بارو های دل، بشکسته و ویران.
دشمنان بگذشته از سر حد و از بارو . . .

هیچ سینه کینه ای در بر نمی اندوخت.
هیچ دل مهری نمی ورزید.
هیچ کس دستی به سوی کس نمی آورد.
هیچ کس در روی دیگر کس نمی خندید.

باغ های آرزو بی برگ؛
آسمان اشک ها پر بار.
گرم رو آزادگان در بند؛
روسپی نا مردمان در کار. . .

انجمن ها کرد دشمن،
رایزن ها گرد هم آورد دشمن؛
تا به تدبیری که در ناپاک دل دارند،
هم به دست ما شکست ما بر اندیشند.
نازک اندیشانشان، بی شرم، -
که مباداشان دگر روز بهی در چشم، -
یافتند آخر فسونی را که می جستند. . .

چشم ها با وحشتی در چشم خانه
هر طرف را جست و جو می کرد؛
وین خبر را هر دهانی زیر گوشی بازگو می کرد.

آخرین فرمان، آخرین تحقیر. . .
مرز را پرواز تیری می دهد سامان!
گر به نزدیکی فرود آید،
خانه هامان تنگ،
آرزومان کور. . .
تا کجا؟. . . تا چند؟. . .
آه!. . . کو بازوی پولادین و کو سر پنجه ی ایمان؟»

هر دهانی این خبر را بازگو می کرد؛
چشم ها، بی گفت و گویی، هرطرف را جستجو می کرد. »

پیرمرد، اندوهگین، دستی به دیگر دست می سایید.
از میان دره های دور، گرگی خسته می نالید.
برف روی برف می بارید.
باد بالش را به پشت شیشه می مالید.

« صبح می آمد – پیرمرد آرام کرد آغاز، -
پیش رو . . .

بپرس