play

/ˈpleɪ//pleɪ/

معنی: بازی، تفریح، نمایش، نواخت، لهو، نواختن ساز و غیره، سرگرمی مخصوص، ورزش، نمایشنامه، نواختن، بازی کردن، الت موسیقی نواختن، رل بازی کردن، روی صحنه ء نمایش ظاهر شدن، تفریح کردن، زدن
معانی دیگر: قماربازی کردن، (معمولا با: on یا with) به بازی گرفتن، با بی ملاحظگی رفتار کردن، سو استفاده کردن، تند و نامرتب حرکت کردن، (ساز) زدن، (ساز یا گرامافون یا ضبط صوت و غیره) کارکردن، به کار انداختن، (صفحه یا نوار و غیره) گذاشتن، صدا دادن، وانمود کردن، تو بازی رفتن، (تئاتر و سینما و غیره) نقش بازی کردن، در نقش کسی ظاهر شدن، (در سینما یا تلویزیون و غیره) اجرا کردن، نمایش دادن، نشان دادن (فیلم و غیره)، (مکانیک) لق بودن، (چرخ یا گیره یا دسته و غیره) بازی کردن، شل بودن (معمولا عمدا)، لقی، شلی، (بازی های ورزشی) در جا یا نقش بخصوصی بازی کردن، (بازی های ورزشی) به بازی گماشتن، (ورق بازی) انداختن ورق، ورق بخصوصی را بازی کردن، موجب شدن، کردن، انجام دادن، عمل کردن، (بازی کودکان) شدن، کار، شوخی، مسخره بازی، نوبت بازی، ترفند، حیله، (مهجور) رابطه ی جنسی برقرار کردن، جماع کردن، رابطه ی جنسی، مغازله

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: bring into play
(1) تعریف: a composition written for the stage; drama.
مترادف: drama
مشابه: comedy, melodrama, performance, photoplay, screenplay, show, skit, teleplay, theatrical, tragedy

- William Shakespeare is most famous for the many plays that he wrote for the stage.
[ترجمه پارسا تقوی] ویلیام شکسپیر به این علت که نمایشنامه های او در این مرحله فوق العاده بود معروف شد.
|
[ترجمه گوگل] شهرت ویلیام شکسپیر به خاطر نمایشنامه های زیادی است که برای صحنه نمایش نوشته است
[ترجمه ترگمان] ویلیام شکسپیر به خاطر بسیاری از نمایشنامه هایی که برای این مرحله می نوشت مشهور است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: activity that is intended for relaxation or amusement.
مترادف: amusement, entertainment, frolic, game, merrymaking, recreation, sport
متضاد: work
مشابه: diversion, divertissement, fun, merriment, pastime, revelry, romp

- Young children learn a great deal through play.
[ترجمه b.kosar2006] کودکان خردسال از طریق بازی چیزهای زیادی می آموزند.
|
[ترجمه گوگل] کودکان خردسال از طریق بازی چیزهای زیادی یاد می گیرند
[ترجمه ترگمان] بچه ها بازی زیادی را از طریق بازی یاد می گیرند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: fun, jest, or wittiness.
مترادف: fun, jest
مشابه: foolery, frivolity, joke, levity, sport

- His remarks were made in play.
[ترجمه گوگل] سخنان او در بازی بیان شد
[ترجمه ترگمان] remarks را به نمایش گذاشته بودند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: general way of conducting oneself in a game.
مترادف: performance
مشابه: execution

- Throughout the season, the team's play was mediocre.
[ترجمه گوگل] در طول فصل، بازی تیم در حد متوسط ​​بود
[ترجمه ترگمان] در تمام این فصل بازی تیم به حد متوسط بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: a specific action in a game.
مترادف: move
مشابه: double play, maneuver, save, score, setup, triple play

- The outfielder made a great play at third base.
[ترجمه گوگل] بازیکن خارجی در پایه سوم بازی فوق العاده ای انجام داد
[ترجمه ترگمان] The در جایگاه سوم بازی بزرگی انجام دادند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: an instance of gambling.
مترادف: betting, gambling, gaming, wagering
مشابه: gamble, plunging

(7) تعریف: unrestrained movement or action.
مترادف: action, give, looseness
مشابه: mobility, motion, movement, room

- The steering wheel has too much play.
[ترجمه گوگل] فرمان خیلی بازی می کند
[ترجمه ترگمان] فرمان ماشین بیش از حد بازی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: liberty for unhindered action or thought.
مترادف: breadth, latitude, scope
مشابه: amplitude, elbowroom, range

- the play of his mind
[ترجمه SSSSSSss] او در خیالش نقش بازی می کرد
|
[ترجمه سروش نظیری] او در خیالش نقش بازی می کند
|
[ترجمه بزمچه] بزمچه
|
[ترجمه &&&&&&] او در ذهنش نقش بازی می کند
|
[ترجمه گوگل] بازی ذهنش
[ترجمه ترگمان] در ذهنش نقش بازی می کرد،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: plays, playing, played
(1) تعریف: to act the part of in a drama.
مترادف: act, enact, perform, personate, portray
مشابه: depict, impersonate, represent

- He's playing Romeo in a new production of Shakespeare's tragedy.
[ترجمه گوگل] او در اثر جدید تراژدی شکسپیر نقش رومئو را بازی می کند
[ترجمه ترگمان] او در حال بازی رومئو در یک محصول جدید از تراژدی شکسپیر است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to act (a role) in real life.
مترادف: act, affect, feign
مشابه: assume, overplay, pretend, sham

- She is playing the innocent victim again.
[ترجمه گوگل] او دوباره نقش قربانی بی گناه را بازی می کند
[ترجمه ترگمان] اون داره دوباره نقش قربانی بی گناه رو بازی می کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to perform in (a place or places).
مشابه: tour

- Our band played all the big cities.
[ترجمه گوگل] گروه ما تمام شهرهای بزرگ را نواخت
[ترجمه ترگمان] گروه ما تمام شهرهای بزرگ را بازی کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They knew they'd reached the big time when they played The Apollo.
[ترجمه گوگل] آنها می دانستند که با بازی آپولو به دوران بزرگی رسیده اند
[ترجمه ترگمان] ان ها می دانستند که آن ها به زمانی بزرگ رسیدند که آن ها آپولو را بازی می کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to take part in (a game or contest).
مترادف: compete in, participate in
مشابه: bow

- Let's play soccer.
[ترجمه :)))] بریم فوتبال بازی کنیم
|
[ترجمه گوگل] بیا فوتبال بازی کنیم
[ترجمه ترگمان] بیا فوتبال بازی کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to make music with (an instrument).
مشابه: perform

- She plays the cello in the orchestra.
[ترجمه گوگل] او در ارکستر ویولن سل می نوازد
[ترجمه ترگمان] او با ویولن سل در ارکست نوازندگی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to manipulate for one's advantage (sometimes fol. by "off").
مترادف: exploit, use
مشابه: manipulate

- Be careful. She's just playing you.
[ترجمه گوگل] مراقب باش او فقط تو را بازی می کند
[ترجمه ترگمان] مراقب باش اون فقط داره بازیت میده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to control (a hooked fish).
مشابه: reel
فعل ناگذر ( intransitive verb )
مشتقات: playable (adj.), playlike (adj.)
(1) تعریف: to engage in recreation; have fun.
مترادف: disport, sport
متضاد: work
مشابه: frolic, lark, recreate, romp

- The children played outside until it was dark.
[ترجمه گوگل] بچه ها بیرون بازی کردند تا هوا تاریک شد
[ترجمه ترگمان] بچه ها بیرون بازی کردند تا هوا تاریک شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to engage in a sport or game.
مترادف: compete, sport
مشابه: participate, vie

- Who's playing in the Super Bowl this year?
[ترجمه گوگل] چه کسی امسال در سوپر بول بازی می کند؟
[ترجمه ترگمان] امسال کی با جام برتر بازی می کنه؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to behave in a specified way.
مترادف: conform
مشابه: behave, perform

- He doesn't play fair.
[ترجمه گوگل] او منصفانه بازی نمی کند
[ترجمه ترگمان] اون منصفانه بازی نمی کنه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to make music with an instrument.
مشابه: improvise, jam, perform

- I love the piano, but I can't play well.
[ترجمه :)))] من پیانو را دوست دارم، اما نمیتوانم آن را بنوازم.
|
[ترجمه گوگل] من عاشق پیانو هستم، اما نمی توانم خوب بنوازم
[ترجمه ترگمان] پیانو را دوست دارم، اما نمی توانم بازی کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to make a toy of another; use another without due regard for his or her feelings.
مترادف: dally, trifle, try
مشابه: disport, fool, tease, toy

- He is simply playing with me.
[ترجمه گوگل] او به سادگی با من بازی می کند
[ترجمه ترگمان] او فقط دارد با من بازی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. play it again, sam!
سام،دوباره بنواز!

2. play the phonograph!
گرامافون را روشن کن !

3. play the tape once more!
یکبار دیگر نوار را بگذار!

4. play (it) safe
جانب احتیاط را رعایت کردن

5. play (or pull) a fast one
(خودمانی) عمل تقلب آمیز،شیادی،تردستی

6. play (or raise) hob with
اذیت کردن،گرفتاری درست کردن،بهم زدن

7. play a central role
نقش اساسی داشتن

8. play a part
1- نقش داشتن (در)،سهم داشتن،دخیل بودن 2- توبازی رفتن

9. play along (with)
ملحق شدن (به)،همکاری کردن (با)

10. play around
1- روابط عاشقانه ی سری برقرار کردن،بیش از یک معشوق داشتن 2- خوش گذرانی کردن

11. play at
1- شرکت کردن (در) 2- به شرکت در چیزی تظاهر کردن 3- سرسری کار کردن

12. play ball
1- ورزشی توپ دار را آغاز کردن یا ادامه دادن 2- همکاری کردن 3- کاری را آغاز کردن یا ادامه دادن

13. play ball
1- (در وزش های با توپ) بازی کردن 2- (عامیانه) همکاری کردن

14. play both ends against the middle
1- از این شاخ به آن شاخ پریدن 2- (رقیبان را) بهم انداختن،تفرقه انداختن

15. play by ear
بدون نت (آلت موسیقی را) نواختن،فی البداهه نغمه سرایی کردن

16. play cards
(با ورق بازی) بازی کردن

17. play catch up ball
(امریکا - عامیانه - در مسابقه) برای رسیدن و جلو زدن از تیم مقابل کوشیدن

18. play catch-up (ball)
(امریکا- در مسابقات) کوشیدن برای رسیدن به یا جلو زدن از حریف

19. play chicken
(خودمانی) متقابلا تهدید و مبارزه جویی کردن (برای از میدان در کردن حریف)

20. play down
اهمیت ندادن،بزرگ جلوه ندادن،غلو نکردن،کمتر از واقعیت نمایاندن

21. play fair
منصفانه رفتار کردن،جوانمردانه رفتار کردن،از مقررات پیروی کردن

22. play fast and loose (with)
شل کن سفت کن کردن،نارو زدن

23. play footsie (with)
1- (به منظور اظهار محبت یا ابراز شهوت) پا به پای کسی مالیدن،زانو به زانوی کسی مالیدن (به ویژه در زیر میز) 2- (مجازی)رابطه ی مخفیانه داشتن با،(مخفیانه) لاس زدن با

24. play for time
دنبال فرصت گشتن،تعلل کردن،(برای بدست آوردن فرصت بهتر) تاخیر کردن

25. play hardball
(امریکا) دست بکار فعالیت پر رقابت و بی رحمانه شدن

26. play havoc with
کاملا ویران کردن،به کلی خراب کردن،با خاک یکسان کردن

27. play house
(بچه ها) عروسک بازی و خانه بازی کردن

28. play into someone's hands
به دلخواه دیگری رفتار کردن،به دام شخص دیگر افتادن

29. play it
(به روش بخصوص) عمل کردن

30. play it by ear
(بدون برنامه ریزی قبلی) کاری را کردن،درجا تصمیم گرفتن

31. play it by ear
(بدون نقشه ی قبلی) با در نظر گرفتن شرایط وقت عمل کردن

32. play it cool
با خونسردی عمل کردن،دستپاچه یا آشفته نشدن

33. play it cool
خونسردانه عمل کردن

34. play it cozy
(امریکا - خودمانی) با احتیاط عمل کردن

35. play kissy-face
ماچ و بوسه کردن،به هم ور رفتن،عشق بازی و دست ورزی کردن

36. play off
1- به هم جنگ انداختن،با هم مخالفت کردن 2- (در مسابقات - هنگام مساوی بودن طرفین) مسابقه ی حذفی یا نهایی انجام دادن

37. play one's trump card
ورق برنده ی خود را بازی کردن

38. play out
1- تا پایان ادامه دادن 2- (طناب و غیره) کم کم رها کردن

39. play possum
خود را به خواب (یا به مردن یا مریضی یا جهالت) زدن

40. play second fiddle
(به ویژه از نظر عشق یا دوستی) در درجه ی دوم قرار داشتن

41. play second fiddle (to)
نقش ثانوی داشتن،در درجه ی دوم اهمیت بودن

42. play silly buggers
(انگلیس - خودمانی) لوس شدن،لوس بازی در آوردن،خود را ننر کردن

43. play someone false
(کسی را) گول زدن،دغل کاری کردن،دو رویی کردن،خیانت کردن

44. play the devil with
(عامیانه) به همزدن،خراب کردن،دخل کسی (یا چیزی) را آوردن

45. play the devil with
سخت صدمه زدن،شدیدا مختل کردن

46. play the field
(در آن واحد) به چند فعالیت پرداختن،با بیش از یک نفر یا یک کار سر و کار داشتن،(در مورد رابطه ی جنسی) از هر چمن گلی چیدن

47. play the field
(عامیانه) بیش از یک معشوقه داشتن

48. play the fool
دلقک بازی درآوردن،لودگی کردن

49. play the market
(در بورس سهام) خرید و فروش کردن

50. play to the gallery
خودشیرینی کردن،بازی درآوردن

51. play to the gallery
عوام فریبی کردن،برای جلب محبوبیت هر کاری کردن

52. play truant
از مدرسه فرار کردن،وظیفه نشناسی کردن

53. play up
(عامیانه) مهم جلوه دادن،(کسی یا رویدادی را) بزرگ کردن

54. play up to
(عامیانه) خود شیرینی کردن،تعریف بی جا کردن،چاپلوسی کردن

55. play with fire
کار خطرناک کردن،با آتش بازی کردن

56. play your cards right
دست خود را خوب بازی کردن،صحیح عمل کردن

57. a play that packs several meanings
نمایشی که حاوی چندین پیام است

58. a play that ran for a full year
نمایشی که یک سال تمام روی صحنه آورده می شد

59. a play that stages well
نمایشی که روی صحنه خوب جلوه می کند

60. a play with a sorrowful atmosphere
نمایشی با تاثیری حزن انگیز

61. children's play area in a park
محوطه ی بازی کودکان در پارک

62. don't play with the radio; you'll break it!
با رادیو بازی نکن ; خرابش می کنی.

63. his play is excellent
بازی او عالی است.

64. his play is full of funny speeches
نمایش او پر از تک گویی های مضحک است.

65. his play is full of references to recent events
نمایشنامه ی او پر از اشارات به رویدادهای اخیر است.

66. let's play a game of darts
بیا باهم بازی تیرپرانی بکنیم.

67. let's play dolls!
بیا عروسک بازی کنیم !

68. let's play it safe
بیا محتاط عمل کنیم.

69. mehri's play was amusing and its sociological angle had a great appeal
نمایشنامه ی مهری سرگرم کننده بود و جنبه ی اجتماعی بسیار گیرایی داشت.

70. sword play
شمشیر بازی

مترادف ها

بازی (اسم)
action, play, sport, game, gaming, fun, skittle

تفریح (اسم)
amusement, break, play, paseo, walk, pastime, recreation, promenade, diversion, divertimento, jaunt

نمایش (اسم)
amusement, performance, play, display, show, appearance, demonstration, ostentation, histrionics, representation, presentation, exhibition, portrayal, parade, presentment, staging, showing, exposure, drama, flare, spectacle

نواخت (اسم)
play, rhythm, melody

لهو (اسم)
play

نواختن ساز و غیره (اسم)
play

سرگرمی مخصوص (اسم)
play

ورزش (اسم)
practice, exercise, play, sport, pastime, callisthenics, exercitation

نمایشنامه (اسم)
play, drama

نواختن (فعل)
execute, play, sound, strike up

بازی کردن (فعل)
perform, act, play, twiddle, sport, toy, disport, move

الت موسیقی نواختن (فعل)
play

رل بازی کردن (فعل)
play, playact

روی صحنه ی نمایش ظاهر شدن (فعل)
play

تفریح کردن (فعل)
article, play, disport, game, recreate

زدن (فعل)
cut off, cut, attain, get, strike, stroke, hit, play, touch, bop, lop, sound, haze, amputate, beat, slap, put on, tie, fly, clobber, slat, belt, whack, drub, mallet, chap, throb, imprint, knock, pummel, bruise, pulsate, spray, bunt, pop, frap, smite, nail, clout, poke, ding, shoot, pound, inject, lam, thwack, snip

تخصصی

[سینما] حرکت - نمایش
[فوتبال] بازی کردن
[ریاضیات] بازی کردن، بازی

انگلیسی به انگلیسی

• dramatic performance; game; entertainment; laughter; bet, wager
engage in a game; perform a role, act. portray; make music with a musical instrument
when children play, they spend time with their toys or taking part in games. verb here but can also be used as an uncount noun. e.g. the very uselessness of play is its greatest asset.
when you play a sport, game, or match, you take part in it.
when one person or team plays another, they compete against them in a sport or game.
play is the playing of a game or match for a period of time.
if you play a joke or a trick on someone, you deceive or surprise them in a way that you think is funny, but may annoy them.
you can use play to say how someone behaves. for example, if someone plays the innocent, they pretend to be innocent; an informal use.
a play is a piece of writing performed in a theatre, on the radio, or on television.
if an actor plays a character in a play or film, he or she performs the part of that character.
when you play a musical instrument or play a tune on it, you produce music from it.
if you play a record or tape, you put it on a machine so you can listen to it.
see also fair play, foul play.
if something or someone plays a part or plays a role in a situation, they are involved in it and have an effect on it.
if someone plays it safe, they do not take risks.
if you play for time, you try to delay something happening, so that you can prepare for it or prevent it from happening.
if you play along with a person you agree with them and do what they want, even though you are not sure whether they are right.
if you play at an activity, you do it casually and without any real effort.
if someone, especially a child, plays at being a particular kind of person or being in a particular situation, they pretend to be that person or in that situation, usually as a game.
if you ask what someone is playing at, you are angry because you think that they are doing something stupid or wrong; an informal expression.
when you play back a tape or film, you listen to the sounds or watch the pictures after recording them.
if you play down a fact or feature, you try to make people think that it is not particularly important.
if you play people off against each other, you make them compete or argue, so that you gain some advantage.
if you play on or play upon people's weaknesses or faults, you deliberately use them in order to achieve what you want.
if you play up a fact or feature, you emphasize it and try to make people think that it is more important than it really is.
if something such as a machine or a part of your body is playing up or is playing you up, it is not working properly.
when children are playing up, they are being naughty and are difficult to control; an informal use.

پیشنهاد کاربران

That's playing it low down
نهایت پستی و رذالت است
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : play
✅️ اسم ( noun ) : play / playfulness / player / playing
✅️ صفت ( adjective ) : playful / playable
✅️ قید ( adverb ) : playfully
عمل کردن
to gain approval
to be received
. ex: her idea did not play well
?ex: how will these policies play in Middle England
پذیرفته شدن
مقبول افتادن
مورد قبول قرار گرفتن
بازی با اسباب بازی
بازی
در جریان بودن یک فرایند یا کار
A story that actors perform in theater is a play
در کتاب کانون زبان ترم reach 2 هستش
اجرا کردن
دستمایه قرار دادن
بامبول
حقّه
کلک
به کار گیری مجموعه از چیزها
به کار گرفتن
بازی کردن
ساز نواختن
خوش بودن
[موزیک، ویدیو، ویس و. . . ] پخش، پخش کردن، نمایش دادن
play ( ورزش )
واژه مصوب: بازی 3
تعریف: جنبۀ صرفاً ورزشی و تفریحی یک مسابقه یا رقابت ورزشی
کاری رو سرسری انجام دادن ، بی ملاحظه رفتار کردن
اسم play به معنای نمایش
اسم play در مفهوم نمایش به عمل اجرای یک داستان توسط بازیگران در تئاتر، رادیو و تلویزیون، گفته می شود. مثال:
. we saw a play on broadway ( ما یک نمایش در برادوی دیدیم. )
...
[مشاهده متن کامل]

فعل play به مفهوم نقش بازی کردن
فعل play در مفهوم نقش بازی کردن اشاره دارد به فردی که در یک فیلم یا نمایش در نقش یکی از شخصیت های داستان بازی می کند. مثال:
. daniel craig played the role of james bond ( دنیل کریگ نقش جیمز باند را بازی کرد. )
نکته: البته این فعل به معنای نقش بازی کردن می تواند به معنای کسی را فریب دادن نیز باشد. یعنی برای فریب دادن کسی به نحوی بخصوص رفتار کردن. رفتاری که با شخصیت اصلی آن فرد فرق داشته باشد.
اسم play به معنای بازی
اسم play در مفهوم بازی به فعالیت هایی گفته می شود که برای تفریح، سرگرمی و لذت انجام می شوند، بخصوص توسط کودکان. مثال:
. you'll have to play inside today ( امروز باید در داخل ( خانه ) بازی کنی. )
. i believe that the world is nothing but a game ( من معتقدم که این دنیا چیزی جز یک بازی نیست. )
فعل play به معنای نواختن یا نوازیدن
فعل play در مفهوم نواختن اشاره دارد به نوازیدن یک آلت موسیقی توسط یک نوازنده. مثال:
. he plays the piano ( او پیانو می نوازد. )
فعل play به معنای گذاشتن ( آهنگ، موسیقی )
فعل play در مفهوم گذاشتن اشاره دارد به استفاده از یک دستگاه پخش کننده برای پخش کردن موسیقی که از قبل بر روی سی دی ضبط شده است. مثال:
?could you play that last track again ( می توانی دوباره آهنگ آخری را بگذاری؟ )
فعل play به معنای بازی کردن
فعل play در مفهوم بازی کردن بطور کلی اشاره به انجام عملی برای تفریح، سرگرمی و لذت دارد که این عمل می تواند یک فعالیت ورزشی، یک بازی فکری و . . . باشد. مثال:
?you play tennis, don't you sam ( تو تنیس بازی میکنی سم، درسته؟ )
. lets play poker ( بیا پوکر بازی کنیم. )
- این فعل در این مفهوم بخصوص در رابطه با بچه ها کاربرد دارد. مثال:
. she likes playing with her dolls ( او بازی کردن با عروسک هایش را دوست دارد. )
منبع: سایت بیاموز

حیوانات وحشی
محاسبه کردن
میزان صحیح را محاسبه کن play the right amount
بازی کردن . . .
مثال:l paly badminton by herself
بازی کردن تفریح کردن خوش بودن
مرور کردن
If we go around all day thinking about our fears, playing them over and over again in our minds, they become a reality.
اگر تمام روز را صرف فکر کردن به ترس هایمان کنیم و مدام آنها را ذهن خود مرور کنیم ، آنها تبدیل به واقعیت می شوند.
A story that a cooties in the theater 🎥 is a PLAY ▶️
Play
بازی کردن یا بازی 😎😎😎😎😎😎😎😎😎
به معنی داستانی که بازیگران در تئاتر عمل می کنند
اگر دوست داشید لایک کنید😅
معنیش میشه:
A story that actrosperform in the theater.
یعنی داستانی که بازیگران در تئاتر عمل می کنن
اگه دوست داشتین لایک کنید😁
مایل به کمک بودن
( اغلب در جملات منفی )
He needs another loan, but the bank won't play
نواختن
اگه
Verb ( فعل ) : بازی کردن، نواختن ، انجام دادن ، اجرا کردم.
Noun ( اسم ) : خود اجرا ، یا شویی که مثل پرفورمه.
A story that actors perform in the theater is a play.
A story which is written to be performed by actors in the theater, on television, or on radio.
...
[مشاهده متن کامل]


D. E: would you like to go to a Broadway play while you're in New York?

نمایشنامه ، که در تئاتر انجام پیشه
در بین بودن
مثلا When there is underlying information asymmetry at play
وقتیکه عدم تقارن اطلاعاتی اساسی در بین باشد .

اگه در جمله برای زندگی گردن باشه معنیش میشه همون "زندگی کردن، بازی زندگی رو ادمه دادن. . . "
انجام دادن
شروع - بازی - ورزش
تفریح کردن_بازی کردن_نمایش دادن
معنی های مختلف می ده مثلا بازی کردن نواختن پخش کردن و. . . . . .
سارا جون نمی دونم پرا بهت خندیدن ولی PLAYاینجا به معنی پخش کردن است و جمله ای که شما نوشتی ادامه ی یک متن
چند تا معنی میده
نمــــایــش، اجـــرا، بازی کردن
نقش آفرینی
ایفا کردن
معنی اول: بازی کردن
برای مثال:children are playing soccer in the garden.
معنی دوم: نمایش
تعریف:a story that acters perform in the
. theater is a play
برای نواختن: He likes to play by cymbals
معنی: او دوست بنوازد با سنج
برای بازی کردن: The chilren are playing at school yard
معنی: بچه ها بازی میکنند در حیاط مدرسه
*a story that actors perform in the theater*
*play with ball*
رقابت
سلام ببخشید میشه دراین جمله منو بگینplay چه معنی داره ? I don't know if Zevrev played bad or Schwitzman was great
اخه من این جملهر و نوشتم همه خندیدن

نمایش، نمایش روی صحنه
A story that actorsperform in the theater
A story that actors performins theater is a play

۱، نمایش نامه
۲، نمایش، تئاتر
A story that actors perform in the theater is a play
به تنهایی معنی آغاز ( شروع ) رومیده ودر کنار هرجمله ای معنامیگیره مثال معنی مدیپلیر نمیشه بازی موزیک. مثل آب که از خودش شکلی نداره و. . . . . .
وقتی در اول جمله می آید جمله امری است
مثال: play basketball یعنی بسکتبال بازی کن
نمایش

A srory that actirs per form in the theter is a play
در نفت:
حوضه رسوبی نسبتا شناخته شده ای که بالقوه دارای ذخایر نفت و گاز است که البته احتمال وجود این ذخایر از مراحل lead و prospect کمتر است.
نمایش.
نمایشی از وجود نفت و گاز در حوضه رسوبی با احتمال پایین.
فعالیت جدید و تکمیلی در منطقه نفتی.
ویترین.
بازی کردن
دو معنی می ده . یکی بازی . و دیگری نواختن و اجرا کردن همانطور که دوست مدرسه ام یاسین گفت
تخصصی ( حقوق )
رعایت کردن
اجرا کردن ، نواختن
نمایش
بازی کردن انجام دادن
شروع کردن
نقش داشتن
بازی
مثلا::play fotbal یعنی:::بازی کن فوتبال
شکار کردن
رو کردن
تئاتر
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٦٤)

بپرس