pay

/ˈpeɪ//peɪ/

معنی: پرداخت، اجرت، تادیه، حقوق ماهیانه، پول دادن، کارسازی داشتن، بجا آوردن، هزینه چیزی را قبول کردن، انجام دادن، ادا کردن، دادن، تلافی کردن، پرداختن، پرداخت کردن
معانی دیگر: (پول) دادن، تادیه کردن، تسویه کردن، بازپرداخت کردن، بازپرداختن، (احترام یا توجه و غیره) کردن، بازده داشتن، سود (یا درآمد) دادن، ارزیدن، ارزش داشتن، فایده داشتن، نفع داشتن، جبران کردن یا شدن، به سزای خود رسیدن یا رساندن، مزد، دستمزد، حقوق، پرداخت هزینه (ی سفر و غیره)، فوق العاده، دارای روزنه برای انداختن پول، پولی، (خاک معدنی) غنی، باصرفه (که ارزش بهره برداری را دارد)، قابل بهره برداری، به حساب ریختن یا گذاشتن، (نادر) آدم بدحساب، (برای مقاوم کردن در مقابل آب) قیراندود کردن، بجااوردن، وابسته به پرداخت

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: pays, paying, paid
عبارات: pay off
(1) تعریف: to give over money to (a person or business) in exchange for goods or services.
مشابه: recompense, remunerate, repay

- The company pays the employees every other week.
[ترجمه گ] شرکت هر هفته درمیان به کارکنان حقوق میدهد
|
[ترجمه گوگل] این شرکت یک هفته در میان به کارکنان حقوق می دهد
[ترجمه ترگمان] شرکت هر هفته به کارمندان حقوق می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I need money to pay the plumber.
[ترجمه سبحان مرادی] من برای پول دادن به لوله کش پول احتیاج دارم
|
[ترجمه آرام] من برای پول دادن به لوله کش ، پول احتیاج دارم
|
[ترجمه گوگل] من برای پرداخت پول به لوله کش نیاز دارم
[ترجمه ترگمان] من به پول احتیاج دارم تا به لوله کش پول بدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- They paid an architect to draw up the plans.
[ترجمه گوگل] آنها برای ترسیم نقشه ها به یک معمار پول دادند
[ترجمه ترگمان] آن ها به یک معمار پول دادند تا طرح ها را تنظیم کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to satisfy the obligation of by giving over money.
مترادف: discharge, repay, satisfy, settle
مشابه: liquidate, remit, requite, square

- I pay the electric and gas bills at the end of the month.
[ترجمه گوگل] قبض برق و گاز را آخر ماه پرداخت می کنم
[ترجمه ترگمان] من در پایان ماه قبض های برق و گاز را پرداخت می کنم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to give (money or other item of value) in return for something or to satisfy a debt.

- I paid fifty dollars for the painting forty years ago, and now it's worth a thousand.
[ترجمه گوگل] من چهل سال پیش برای نقاشی پنجاه دلار پرداختم و حالا هزار ارزش دارد
[ترجمه ترگمان] من چهل سال پیش پنجاه دلار دادم، و حالا ارزش ۱۰۰۰ دلار رو داره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He finally paid me the money for the car.
[ترجمه گوگل] بالاخره پول ماشین را به من داد
[ترجمه ترگمان] بالاخره پول ماشین رو بهم داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- When will you pay what you owe me?
[ترجمه امیرمحمد] چه زمانی انچه را که به من بدهکاری را میپردازی
|
[ترجمه گوگل] چه زمانی آنچه را که به من بدهکاری می پردازی؟
[ترجمه ترگمان] چه وقت پولی را که به من بدهکاری را می دهی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to compensate.
مترادف: compensate, indemnify, recompense, reimburse, remunerate
مشابه: repay, requite, reward

- Don't worry; we'll pay you for your time.
[ترجمه گوگل] نگران نباشید؛ ما برای وقت شما پول می دهیم
[ترجمه ترگمان] نگران نباش، ما به خاطر your به تو پول میدیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to get revenge on; punish.
مترادف: fix, get, punish, requite
مشابه: chasten, chastise, repay, retaliate

- We paid him back for his insults.
[ترجمه گوگل] ما تاوان توهین هایش را به او دادیم
[ترجمه ترگمان] ما به خاطر توهین او به او پول دادیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to produce as a return.
مترادف: return, yield
مشابه: afford, earn, produce

- This account pays high interest.
[ترجمه هدی] این حساب ( بانکی ) سود بالایی پرداخت می کند
|
[ترجمه گوگل] این حساب سود بالایی پرداخت می کند
[ترجمه ترگمان] این حساب بهره بالایی می پردازد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(7) تعریف: to be to one's advantage; profit.
مترادف: avail, benefit, profit
مشابه: help, repay, reward

- It pays you to stay alert during morning rounds with patients.
[ترجمه گوگل] این به شما پول می دهد که در دور صبح با بیماران هوشیار بمانید
[ترجمه ترگمان] این کار به شما کمک می کند در طول صبح با بیماران مراقب باشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(8) تعریف: to bestow upon; give.
مترادف: bestow, extend, give, grant
مشابه: offer, present, proffer

- He paid her a compliment.
[ترجمه گوگل] او از او تعریف کرد
[ترجمه ترگمان] اون تعریف و تمجید کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(9) تعریف: to make (a visit or call).
فعل ناگذر ( intransitive verb )
(1) تعریف: to make a payment for something.
مشابه: buy, chip in, remit, settle up, spend, treat

- I paid for the gas for our trip.
[ترجمه گوگل] من هزینه بنزین سفرمان را پرداخت کردم
[ترجمه ترگمان] من پول گاز سفرمون رو دادم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- People pay to see inside the cave.
[ترجمه گوگل] مردم برای دیدن داخل غار پول می دهند
[ترجمه ترگمان] مردم پول داخل غار را می دهند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to satisfy a debt or obligation.
مترادف: repay, settle up
مشابه: chip in, pay the piper, recompense, remit, settle

- You've had ninety days; now it's time to pay.
[ترجمه گوگل] شما نود روز وقت دارید اکنون زمان پرداخت است
[ترجمه ترگمان] تو نود روز وقت داشتی؛ حالا وقتش است که پول بدهی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to be worthwhile or to one's advantage.
مشابه: assist, avail, help, serve

- It pays to study hard if you want to get into a good school.
[ترجمه مسعود] ارزشش رو داره که سخت مطالعه کنی اگه میخوای به یه مدرسه خوب بری
|
[ترجمه گوگل] اگر می خواهید وارد یک مدرسه خوب شوید، سخت درس خواندن به درد می خورد
[ترجمه ترگمان] اگر می خواهید وارد یک مدرسه خوب شوید باید سخت مطالعه کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to experience punishment, revenge, or retribution.
مترادف: answer, pay the piper, suffer
مشابه: atone, be sorry, make amends

- You'll pay if you are caught cheating.
[ترجمه گوگل] اگر در حال کلاهبرداری گرفتار شوید، پرداخت خواهید کرد
[ترجمه ترگمان] اگر تقلب کنی، تاوانش را خواهی داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The criminal said he'd make the judge pay for sending him to prison.
[ترجمه گوگل] جنایتکار گفت که قاضی را وادار می کند که او را به زندان بپردازد
[ترجمه ترگمان] تبهکار گفت که قاضی را برای فرستادن او به زندان خواهد فرستاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: money or something else of value that is exchanged for work; wages; salary.
مترادف: compensation, emolument, paycheck, salary, wage
مشابه: baksheesh, commission, earnings, fee, gratuity, hire, honorarium, recompense, stipend, tip

- The workers get their pay every two weeks.
[ترجمه گوگل] کارگران هر دو هفته یک بار حقوق خود را دریافت می کنند
[ترجمه ترگمان] کارگران هر دو هفته حقوق می گیرند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: paid employment.
مترادف: employ, employment, hire, service
مشابه: job, occupation, profession

- He is in the pay of the government.
[ترجمه گوگل] او در دستمزد دولت است
[ترجمه ترگمان] او در حقوق دولت است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
مشتقات: payee (n.), payer (n.)
• : تعریف: needing payment of money to function.
مشابه: coin-operated, collect

- There used to be a pay telephone in the hotel lobby.
[ترجمه گوگل] قبلاً در لابی هتل تلفن پولی وجود داشت
[ترجمه ترگمان] در لابی هتل یک تلفن پرداخت وجود داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. pay gravel
سنگریزه ی غنی (از نظر مواد معدنی)

2. pay ore
خاک معدنی با صرفه

3. pay proportional to work done
دستمزد متناسب با کار انجام شده

4. pay telephone
تلفن پولی (که پول در آن می اندازند)

5. pay television
تلویزیون پولی

6. pay toilet
مستراح پولی

7. pay a person back in the same coin
معامله ی به مثل کردن،اقدام متقابل کردن،تقاص گرفتن

8. pay as you go
هزینه را هنگام ایجاد آن دادن (نه از پیش)

9. pay back
1- پس دادن (پول)،بازپرداخت کردن 2- تلافی کردن،جبران کردن

10. pay by check
با چک پرداخت کردن

11. pay ceiling
حد بالای مزد،حداکثر دستمزد

12. pay court to
1- خواستگاری کردن،مهرجویی کردن،نامزد بازی کردن 2- منت کشیدن،تملق گفتن

13. pay down
1- نقد دادن،نقدا پرداخت کردن 2- (در خرید قسطی) بیعانه دادن،پیش پرداخت دادن

14. pay for
تقاص پس دادن،عواقب عمل بد را چشیدن

15. pay in installment
قسطی پرداخت کردن

16. pay off
1- همه ی بدهی را دادن،تسویه کردن،یکجا بازپرداخت کردن 2- انتقام گرفتن،تقاص گرفتن 3- (عامیانه) نتیجه مطلوب دادن،موجب کامیابی شدن

17. pay one's dues
(خودمانی) در اثر کوشش و رنجبری مقام یا امتیاز به دست آوردن،وظیفه ی خود را ادا کردن

18. pay one's way
(در مورد هزینه) سهم خود را دادن،نسیه یا قسطی نخریدن،نقدا خریدن

19. pay out
1- پول دادن،سلفیدن،خرج کردن 2- (طناب و سیم و غیره) کم کم بیرون دادن

20. pay scot and lot
کاملا پرداختن،تا شاهی آخر پرداخت کردن

21. pay the piper
حاصل اعمال خود را چشیدن

22. pay the piper his due
باید اجر زحمات دیگران را بدهی،قدرشناس باش

23. pay through the nose
مغبون شدن،(برای چیزی) زیادی پول دادن

24. pay through the nose (for something)
مغبون شدن،(در خرید) گول خوردن

25. pay tribute to
ادای احترام کردن نسبت به،بزرگداشت کردن،قدردانی کردن

26. pay up
به طور کامل یا به موقع پرداخت کردن،سلفیدن

27. back pay
حقوق عقب افتاده

28. don't pay a down payment; keep your options open until you find your ideal house
بیعانه نده،تا خانه ی دلخواه خود را پیدا نکرده ای امکان انتخاب خود را محدود نکن.

29. equal pay for equal work
مزد برابر برای کار برابر

30. i pay my rent regularly
اجاره ی خود را مرتبا می پردازم.

31. i'll pay back your money on tuesday or wednesday
سه شنبه یا چهارشنبه پولت را پس خواهم داد.

32. overtime pay
پرداخت بابت اضافه کار

33. overtime pay
فوق العاده ی اضافه کاری

34. penalty pay
اضافه حقوق به خاطر بدی آب و هوا

35. please pay attention
لطفا توجه بفرمایید

36. retirement pay
حقوق بازنشستگی

37. sick pay inures from the first day of illness
حقوق مربوط به دوره ی بیماری از اولین روز شروع بیماری قابل پرداخت است.

38. to pay a bill
صورتحسابی را تسویه کردن

39. to pay a debt
بدهی را پرداختن

40. to pay a visit to the capital
از پایتخت دیدن کردن

41. to pay attention
توجه کردن،حواس خود را جمع کردن

42. to pay cash
پول نقد دادن

43. to pay double fare
دو برابر کرایه دادن

44. to pay for something upfront
پول چیزی را از پیش پرداخت کردن

45. to pay high wages
حقوق زیاد دادن

46. to pay homage to a hero
از یک قهرمان تجلیل کردن

47. to pay interest on a loan
بهره ی وام را دادن

48. to pay off one's debts
بدهکاری های خود را پس دادن

49. to pay one back
پس دادن،تلافی کردن

50. to pay one's debts in driblets
بدهکاری های خود را خرده خرده پس دادن

51. to pay one's respects
ادای احترام کردن

52. to pay ransome
باج دادن

53. to pay taxes
مالیات پرداختن

54. to pay the seams of a wooden ship
درزهای کشتی چوبی را قیرمالی کردن

55. travel pay
پرداخت هزینه ی سفر

56. we pay wages on a per diem basis
ما بطور روزانه مزد می دهیم.

57. base pay
مزد پایه،حقوق اصلی،مزد مبنا

58. a retroactive pay raise
اضافه حقوق که شامل گذشته نیز می شود (اضافه حقوق گذشته گیر)

59. an across-the-board pay raise
اضافه حقوق برای همه

60. i will pay part of the money for it in cash and the rest by installment
مقداری از پول آن را نقد و بقیه را قسطی می دهم.

61. i will pay you by june at the latest
حداکثر تا ماه ژوئن به شما پرداخت خواهم کرد.

62. i won't pay a single penny!
یک شاهی هم نخواهم داد!

63. it will pay him to listen
اگر گوش بدهد به نفع او خواهد بود.

64. obligated to pay alimony
ملزم به پرداخت نفقه

65. she will pay the cost out of her own pocket
هزینه را از پول خودش خواهد داد.

66. they will pay for freight
آنها هزینه ی ترابری را خواهند داد.

67. when you pay money to a beggar, try to be inconspicuous
وقتی پول به گدا می دهید،سعی کنید علنی نباشد.

68. you must pay customs for these goods
باید برای این اقلام عوارض گمرکی بپردازید.

69. crime doesn't pay
جنایتکار همیشه گیر می افتد

70. hit the pay dirt
(عامیانه) ممر درآمد یا ثروت یا موفقیت را کشف کردن،کامیاب شدن

مترادف ها

پرداخت (اسم)
finish, expenditure, settlement, emolument, pay, remuneration, polish, burnish, payment, fee, disbursement, outlay, hire, payoff, remittance, remitment

اجرت (اسم)
pay, wage, fee, hire

تادیه (اسم)
pay, payment, remittance

حقوق ماهیانه (اسم)
pay

پول دادن (فعل)
pay

کارسازی داشتن (فعل)
pay

بجا آوردن (فعل)
perform, spot, pay

هزینه چیزی را قبول کردن (فعل)
pay, shell out

انجام دادن (فعل)
accomplish, complete, achieve, do, perform, carry out, fulfill, make, implement, administer, administrate, put on, pay, char, consummate, do up, effectuate

ادا کردن (فعل)
utter, express, acquit, discourse, enounce, execute, pay, voice, pronounce

دادن (فعل)
concede, give, hand, admit, impute, afford, mete, grant, render, pay, come through, endue, indue

تلافی کردن (فعل)
revenge, counter, compensate, avenge, retaliate, reprise, pay, reciprocate, repay, recoup

پرداختن (فعل)
score, pay, begin, shell out, reimburse, pay off, give money, buff, polish, burnish, disburse, set to, spend money

پرداخت کردن (فعل)
scour, pay, pay off, give money, buff, polish, burnish, disburse, furbish, spend money

تخصصی

[زمین شناسی] کانسار سودآور ساختار یا چینه ای که حاوی یک نهشته معدنی (مانند گراول یا رگه حاوی یک نهشته با ارزش) یا نفت و گاز (مانند ماسه نفت یا گازدار) می باشد، همچنین یک نهشته معدنی یا بخشی از آن که از نظر اقتصادی با ارزش می باشد مانند یک چینه نفت دار. اسم: سنگ مخزنی حاوی نفت یا گاز. عنوان مزبور واژه ای غیررسمی است.
[حقوق] پرداختن، تأدیه کردن، سورآور بودن، جبران کردن، مزد دادن، پرداخت، جبران، مزد

انگلیسی به انگلیسی

• salary, payment; wages
give money for goods or to cancel debts; settle, repay; be worthwhile, be profitable
when you pay for something, you give money to someone who is selling you something or who is providing you with a service.
when your employers pay you, they give you your wages or salary.
someone's pay is the money that they receive as their wages or salary.
if a job, deal, or investment pays a particular amount of money, it brings you that amount as a result of it.
if a course of action pays, it results in some advantage or benefit for you.
if you pay for an action or an attitude, you suffer as a result.
you use pay with some nouns to indicate that something is given or done.
if you pay your way, you pay for things that you need rather than letting other people pay for them.
see also paid.
if you pay back money that you have borrowed from someone, you give it back to them at a later time.
if you pay someone back for doing something unpleasant to you, you make them suffer in some way by doing something that they do not like.
if you pay off a debt, you give someone all the money that you owe them.
if an action pays off, it is successful.
see also payoff.
if you pay out money, usually a large amount, you spend it on a particular thing.
if you pay up, you give someone the money that you owe them unwillingly or after a delay.

پیشنهاد کاربران

⭕ پرداختن
پرداخت کردن
مثال: She pays her bills online every month.
او هر ماه قبض های خود را آنلاین پرداخت می کند.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
Give someone money for their work
سودمند بودن، مفید بودن، بدرد خوردن
therefore it pays to have a general knowledge of the styles and periods that have preceded
بنابراین، داشتن دانش کلی از سبک ها و دوره های قبل از آن، مفید است
احترام گذاشتن
you'll pay for that.
تو نتیجه ی کار خوبت رو می بینی. =جبرانش می کنم= ( به قول خودمون ) از خجالتت در میام
"Well, you get what you pay for. "
خوبه, تو دریافت می کنی نتیجه ی کار خوبت رو.
pay
به دردبخور بودن
1 - پرداختن 2 - سود یا نتیجه خوبی داشتن 3 - چیز خوبی گفتن ( بیشتر منظور احترام گذاشتن ) 3 - سود یا پیشرفت کردن ( برای یک شرکت یا مغازه . . . ) 4 - تنبیه شدن
تَزدیدن.
فعل pay به معنای حقوق دادن
فعل pay در مفهوم حقوق دادن به معنای به کسی پول دادن در ازای انجام کاری بخصوص است. مثال:
. she gets paid twice a month ( او دو بار در ماه حقوق می گیرد. )
. my company pays well ( شرکت من [شرکتی که من در آن کار می کنم] خوب حقوق می دهد. )
...
[مشاهده متن کامل]

اسم pay به معنای حقوق یا دستمزد
معادل فارسی اسم pay حقوق یا دستمزد است. pay یا حقوق، به پولی گفته می شود که در نتیجه انجام کاری به کسی پرداخت می شود. مثال:
?did you get a pay increase ( دستمزدت افزایش یافت[اضافه حقوق گرفتی]؟ )
فعل pay به معنای پرداخت کردن و حساب کردن
فعل pay در مفهوم پرداخت کردن و حساب کردن اشاره دارد به عمل پرداخت پول در قبال یک کالا، خدمات و یا کاری بخصوص. مثال:
?did you pay the telephone bill ( آیا قبض تلفن را پرداخت کردی؟ )
. he paid $200 for the tickets ( او دویست دلار برای بلیت ها پرداخت کرد. )
منبع: سایت بیاموز

سلام خانم کیمیا.
ایجا pay فعل هست و attention اسم.
Pay attention = توجه کردن.
در اصل pay attention یک فعل دو قسمتی هست. از ترکیب یک اسم و یک فعل به وجود آمده و کلا از این دست اصطلاحات زیاده.
...
[مشاهده متن کامل]

Make note= توجه کردن.
Speech سخنرانی، deliver speech= سخنرانی کردن.
مضافا، خیلی از افعال و اسامی معانی مجازی دارند و به صورت مجازی و تلویحی بار معانیشون عوض میشه و با ترکیب اونها عبارات، اصطلاحات و . . . جدید درست میشن.
توجه کنید که برای درک بهتر این دست از واژه ها ( چیزی که خودتون گفتید ) باید به معنی دقیق کلمات دقت کنید و اینکه به لخاظ زبانشناسی انگلیسی زبان ها ساختار و نحوه بیان متفاوت و الگوی به کارگیری متفاوتی با ما دارند و به صورت دیگه جملات و غیره رو بیان می کنند.
مثلا در همین مثال خودتون شما اینطور تصور کنید:
Pay را به عنوان فعلی مناسب برای attention اسم هست به کار میبرن. اگر بخوایم خیلی ساده بگیم، توجه پرداخت کردن

ی سوال گفتیمpayب معنی پرداخت کردن و. . . است ، اما منpayرو با کلمهattention ( توجه ) دیدم و ب معنی توجه کردن�توجه کنید�بود
حالا پرداخت کردن چ ربطی ب ئون معنیه داره چرا این کلمه ها اینجوری معنیشون تغییر میکنه
خواهشا یکی توضیح بده برام🙏
( ملاقات، دیدار )
داشتن، انجام دادن
1 ) I've been saving all year to pay for our holiday
تمام سال دارم پول پس انداز میکنم تا خرج تعطیلات مون دربیاید
2 ) Him? I already paid him this morning.
I'm not paying again.
این؟ بابا من صبح بهش پول دادم.
الان دومرتبه پول بدم!!
حقوق یا پرداخت ماهیانه
پرداخت کردن
بجا اوردن
مثال:
pay toll:پرداخت کردن عوارض اتوبان ها
پرداختن /
پول دادن

مرتکب شدن
سزای چیزی را دادن، تاوان چیزی را دادن، جزای کاری را پس دادن، تاوان دادن، بهای عملی را پرداختن
مفید بودن ویا فایده داشتن
حقوق
مزد کار
مترادف
give money for something
معنی
پرداخت کردن، پول دادن برای چیزی
کردن
مانند:pay attentin
به معنای:توجه کردن
تاوان پس دادن
مثال:
Bob has to pay for what he has done.
باب باید تاوان پس بدهد، برای کاری که انجام داده است.
Pay: result . It pays to be honest with the taxman
پرداخت پول
pay a visit to
دیدن کردن
سازند دارای نفت یا گاز.
لایه ای از زمین که در آن پول ( نفت و گاز ) خوابیده است.
به معنی و کاربرد pay در این جمله توجه کنید:
Her compony pays her a fairly good income
میشه اینجوری معنی کرد: کمپانی درآمد نسبتا خوبی براش میسازه
پرداخت کردن
1 - انجام دادن
2 - پول دادن
3 - پرداخت کردن - پرداخت
4 - بها دادن
پرداختن
پرداختن_پرداختن حقوق

mony _پول
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٣٤)

بپرس