mouthful

/ˈmaʊθˌfʊl//ˈmaʊθfʌl/

معنی: مقدار، لقمه
معانی دیگر: به اندازه ی یک دهان پر، یک قلپ، (به ویژه خوراک) مقدار کم، واژه ی طولانی، عبارت دهان پر کن، دارای تلفظ دشوار، دهن پر

جمله های نمونه

1. say a mouthful
حرف بجا (یا صحیح یا مهم) زدن

2. he only took a mouthful
او فقط یک لقمه خورد.

3. his name is quite a mouthful
تلفظ نام او دشوار است.

4. he was submerged and got a mouthful of seawater
او زیر آب رفت و یک قلپ آب دریا را فرو داد.

5. Every time the sheep bleats it loses a mouthful.
[ترجمه گوگل]هر بار که گوسفند نفخ می کند یک لقمه از دست می دهد
[ترجمه ترگمان]هر بار که گوسفندها باز می شوند، یک لقمه هم از دست می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. She took a mouthful of food and then suddenly spat it out.
[ترجمه گوگل]او یک لقمه غذا برداشت و ناگهان آن را تف کرد
[ترجمه ترگمان]یک جرعه غذا برداشت و ناگهان آن را تف کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. He took a mouthful of water and swirled it around his mouth.
[ترجمه گوگل]یک لقمه آب برداشت و دور دهانش چرخاند
[ترجمه ترگمان]جرعه ای آب نوشید و آن را دور دهانش چرخاند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. He supped a mouthful of coffee then told me that she couldn't come for nuts.
[ترجمه گوگل]او یک لقمه قهوه خورد و سپس به من گفت که او نمی تواند برای آجیل بیاید
[ترجمه ترگمان]او یک جرعه قهوه خورد و به من گفت که نمی تواند دیوانه شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She took a large mouthful of bread and started to read the letter.
[ترجمه گوگل]او یک لقمه بزرگ نان برداشت و شروع به خواندن نامه کرد
[ترجمه ترگمان]او جرعه بزرگی از نان برداشت و شروع به خواندن نامه کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. She prims her thin lips after every mouthful of tea.
[ترجمه گوگل]او بعد از هر لقمه چای لب های نازک خود را پر می کند
[ترجمه ترگمان]بعد از هر جرعه چای دهانش را باز کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Timothy Thistlethwaite? That's a bit of a mouthful!
[ترجمه گوگل]تیموتی تیستلویت؟ این یه ذره لقمه!
[ترجمه ترگمان]تیموتی مک Thistlethwaite \"؟\" این یک تکه گوشت است!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. I'm so full I couldn't eat another mouthful.
[ترجمه گوگل]انقدر سیر شدم که نتونستم یه لقمه دیگه بخورم
[ترجمه ترگمان]انقدر پر بود که نمی توانستم یک جرعه دیگر بخورم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. He took a mouthful of his pudding.
[ترجمه گوگل]یک لقمه از پودینگش را برداشت
[ترجمه ترگمان]یک جرعه از پودینگ او نوشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Her real name is a bit of a mouthful, so we just call her Dee.
[ترجمه گوگل]نام واقعی او کمی لقمه ای است، بنابراین ما او را دی صدا می کنیم
[ترجمه ترگمان]اسم واقعیش یه ذره of پس بهش زنگ می زنیم دی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مقدار (اسم)
extent, measure, value, content, amount, size, deal, scantling, quantity, quantum, magnitude, proportion, mouthful, percentage, certain number, dose, summa

لقمه (اسم)
slice, bit, gobbet, piece, mouthful, morsel

انگلیسی به انگلیسی

• sip; bite; quantity which fills the mouth
a mouthful of food or drink is an amount that you put or have in your mouth.

پیشنهاد کاربران

یه لقمه - یه قلوپ - یه دهن پر - یه دهن سیر از یک خوردنی
هم واسه نوشیدنی بکار میره هم واسه غذا
NOUN
1 ) an amount of food or drink that fills your mouth, or that you put into your mouth at one time
...
[مشاهده متن کامل]

2 ) a quantity of food or drink that fills or can be put in the mouth.
💠 he took a mouthful of beer
💠 C: Hey, you.
I'm talking to you, come here!
D: Thank you ma'am.
A: Give me that.
C: Well, he is in a hurry.
He must be hungry.
I'll come back for the sauce pan.
D: Thank you.
. . .
D: Careful father, you will choke.
. . .
What's the matter?
A: I swear it's my first mouthful.
آهای پسر.
آهای با توئم، بیا اینجا!
مرسی خانم، قربون دستتون.
بِدِش به من.
اِه اِه! چه خبرته بابا اِه. .
خخخخ عجب هولی میزنه.
هوووو مث اینکه خیلی هم گشنشه.
ببین ناهارتون که خوردین، همینجا باشین من میام قابلمه رو میبرم. باشه؟
باشه. . قبوله. .
چته بابا خودت خفه میکنی که!
اِه چِت شد؟
تازه به خدا لقمه اولمه.

Give sb mouthfull
تیکه ی سنگین به کسی گفتن
( حرف ) کلفت بار کسی کردن
فحش دادن به کسی
دهن پر کن
حرفی که تلفظ خیلی دشوار باشه.
a long or complicated word or phrase that is difficult to say
یه کلمه ای یا عبارتی که درکش سخته یا اینکه نمیدونیم چیه.
Noun - informal :
حرف بجا
حرف سنجیده
حرف مناسبِ گفتن
حرف شایسته ی بیان کردن
نمونه :
He has a mouthful to say on the subject
منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/mouthful• https://www.ldoceonline.com/dictionary/mouthful
یک قلپ، یک لقمه
a bit of a mouthful
حرف قلمبه سلمبه زدن

بپرس