limit

/ˈlɪmət//ˈlɪmɪt/

معنی: کنار، حد، حدود، وسعت، سابقه، اندازه، پایان، غایت، منحصر کردن، محدود کردن، محدود ساختن
معانی دیگر: مرز، سرحد، کران، (معمولا جمع) محدوده، حصر، کرانبند، بندپای، منتها درجه، بیشترین حد، بیش کران، تنگنا، حد مجاز، (ریاضی) سامان، سهمان، حدی، کران بند کردن، رجوع شود به: limitation، معین کردن

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: the line or point at which something ends.
مترادف: bound, boundary, limitation, line
مشابه: border, cap, ceiling, circuit, circumference, confine, end, extent, frontier, lid, margin, measure, mete, perimeter, periphery, terminal, verge

- The limit of our yard is that line of trees.
[ترجمه s] درختان مرز خانه مان را تشکیل داده اند
|
[ترجمه HFP] آن خط از درختان محدوده ئ حیاط ما است
|
[ترجمه زینب سرآمد] محدوده حیاط ما آن ردیف از درختان است
|
[ترجمه آرتين دات ع] محدوده حیاط ما آن ردیف درختان است
|
[ترجمه گوگل] حد حیاط ما آن ردیف درختان است
[ترجمه ترگمان] حد حیاط ما خط درختان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The answer to that question is beyond the limit of my knowledge.
[ترجمه گوگل] پاسخ به این سوال فراتر از حد دانش من است
[ترجمه ترگمان] پاسخ به این سوال فراتر از حد دانش من است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: (pl.) the formal boundary of a particular area.
مترادف: bound, confines
مشابه: extent, precinct, premises, quarter, territory

- The city police patrol only within the city limits.
[ترجمه گوگل] گشت زنی پلیس شهر فقط در محدوده شهر انجام می شود
[ترجمه ترگمان] پلیس شهر فقط در محدوده شهر گشت زنی می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: something that restrains.
مترادف: bar, bridle, curb, rein, restraint, restriction
مشابه: cap, ceiling, girdle, lid, limitation, quota, trammel

- Can't you put a limit on his behavior?
[ترجمه NAZANIN] تو نمیتونی ارفتارش را محدود کنی
|
[ترجمه گوگل] نمی توانید برای رفتار او محدودیت قائل شوید؟
[ترجمه ترگمان] نمی تونی حد و مرز رفتارش رو محدود کنی؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: limits, limiting, limited
مشتقات: limitable (adj.), limiter (n.)
• : تعریف: to put boundaries on or around; confine or restrict.
مترادف: bound, circumscribe, confine, curb, delimit, demarcate, restrain, restrict
متضاد: broaden
مشابه: constrain, control, define, determine, enclose, encompass, fence, girdle, hamper, inhibit, muzzle, narrow, pen, pinch, qualify, trammel

جمله های نمونه

1. limit comparison test
آزمون مقایسه ای حدی

2. the limit
(عامیانه) منتها درجه،به غایت،حد نهایت

3. some governments limit immigration (to their country)
برخی از دولت ها مهاجرت به کشورشان را محدود می کنند.

4. the age limit for voting is eighteen
حد مجاز سن برای رای دادن هجده سال است.

5. they decided to limit the government's powers
آنها تصمیم گرفتند که اختیارات دولت را محدود کنند.

6. break the speed limit
از سرعت مجاز تجاوز کردن

7. at the exact northern limit of this desert
درست در مرز شمالی این صحرا

8. the store set a limit of two kilos of sugar to a customer
فروشگاه فروش شکر به هرمشتری را به دو کیلو محدود کرد.

9. to exceed the speed limit
از سرعت قانونی تندتر رفتن

10. the sky is the limit
حد ندارد،تا دلت بخواهد،حد و حصری برآن متصور نیست،بسیار زیاد

11. his power is not without limit
قدرت او نامحدود نیست.

12. you went beyond the speed limit
شما از حداکثر سرعت تجاوز کردید.

13. this kind of fish does not limit itself to fresh water
این نوع ماهی خودش را به آب شیرین محدود نمی کند.

14. no hunting is allowed within a 30-mile limit
شکار در محدوده ی 30 مایلی مجاز نیست.

15. our resources have been pushed to the limit
از منابع ما حداکثر بهره برداری شده است.

16. the weight of your suitcase exceeds the legal limit
وزن چمدان شما از حد قانونی متجاوز است.

17. We've set a time limit of ten minutes for each child's turn on the trampoline.
[ترجمه گوگل]ما یک محدودیت زمانی ده دقیقه ای برای نوبت هر کودک در ترامپولین تعیین کرده ایم
[ترجمه ترگمان]ما حدود ده دقیقه است که برای هر بچه ای روی ترامپولین ۱ محدودیت زمانی تنظیم کرده ایم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. You've got to keep to the speed limit.
[ترجمه گوگل]شما باید به محدودیت سرعت عمل کنید
[ترجمه ترگمان]باید به سرعت مجاز حرکت کنی
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. Badly written questions limit the usefulness of questionnaires.
[ترجمه گوگل]سوالات بد نوشته شده، مفید بودن پرسشنامه ها را محدود می کند
[ترجمه ترگمان]سوالات نوشتاری نشان دهنده سودمندی پرسشنامه ها هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. There is a limit to the amount of money I can afford.
[ترجمه گوگل]مقدار پولی که می توانم بپردازم محدودیتی دارد
[ترجمه ترگمان]برای میزان پولی که از عهده آن برمی آیم یک محدودیت وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. We must limit the expenses to $100 a month.
[ترجمه گوگل]ما باید هزینه ها را به 100 دلار در ماه محدود کنیم
[ترجمه ترگمان]ما باید هزینه ها را به ۱۰۰ دلار در ماه محدود کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. There is an upper age limit for becoming a pilot.
[ترجمه گوگل]برای خلبان شدن محدودیت سنی بالایی وجود دارد
[ترجمه ترگمان]یک محدوده سنی بالایی برای تبدیل شدن به یک خلبان وجود دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

23. The police stopped him for exceeding the speed limit.
[ترجمه گوگل]پلیس او را به دلیل تخطی از سرعت مجاز متوقف کرد
[ترجمه ترگمان]پلیس او را به خاطر تجاوز بیش از حد سرعت متوقف کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

24. The only limit is your imagination.
[ترجمه گوگل]تنها محدودیت تخیل شما است
[ترجمه ترگمان]تنها حد تخیل شماست
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

کنار (اسم)
abutment, bank, edge, margin, lotus, brink, limit, recess, verge, lip, list, brim, marge, lotos, rand

حد (اسم)
tract, border, bound, abutment, margin, limit, extent, measure, end, deal, period, mark, precinct, quantity, provenance, confine

حدود (اسم)
limit, range, run, ambit, periphery, precinct, scantling, gamut, verge, tether, module, purview

وسعت (اسم)
tract, limit, extent, spread, space, ambit, scope, gamut, vastness, expanse, width, latitude, tether, purview

سابقه (اسم)
antecedent, limit, service, heretofore, past, reputation, fame, history, record, precedent, background, prescription, foretime, backward, limitation, repute, standing

اندازه (اسم)
tract, limit, extent, measure, bulk, volume, span, size, gage, gauge, deal, scale, quantity, quantum, magnitude, measurement, meter, indicator, dimension

پایان (اسم)
cessation, finish, termination, close, limit, end, conclusion, point, period, ending, sequel, terminal, finis, surcease, finality, winding-up

غایت (اسم)
limit, end, extremity

منحصر کردن (فعل)
limit, confine

محدود کردن (فعل)
curb, demarcate, border, bound, limit, fix, narrow, terminate, determine, define, dam, stint, restrict, confine, delimit, circumscribe, compass, gag, straiten, cramp, delimitate, impale

محدود ساختن (فعل)
bound, limit, trammel, delimit, de-escalate

تخصصی

[عمران و معماری] حد
[برق و الکترونیک] حد
[مهندسی گاز] حد، محدود کردن
[حقوق] محدود کردن، منحصر کردن، حدود، محدودیت
[ریاضیات] حد، مرز

انگلیسی به انگلیسی

• point at which something ends; edge, border, boundary; restriction, restraint
create boundaries; restrict; reduce; function as a border
a limit is the greatest amount, extent, or degree of something that is possible or allowed.
the limits of a situation are the facts involved in it which make only some actions or results possible.
if you limit something, you prevent it from becoming greater than a particular amount or degree.
if someone or something limits you, or if you limit yourself, the number of things that you have or do is reduced.
if something is limited to a particular place or group of people, it exists only in that place, or is had or done only by that group.
see also age limit, limited.
if a place is off limits, you are not allowed to go there.
you say that someone is the limit when you are very annoyed with them; an informal expression.
you can add within limits to a statement to indicate that it applies only to reasonable or normal situations.

پیشنهاد کاربران

محدود کردن؛ حد. حریم، کران ( حد ) ، کنار، پایان، اندازه، وسعت، معین کردن، منحصر کردن، علوم مهندسی: محدود، قانون فقه: محدود کردن، روانشناسی: محدود کردن، بازرگانی: تعیین کردن حد، ورزش: مسافت یا مدت مسابقه
محدود کردن، حد
مثال: There is a limit to how much you can spend on the project.
محدودیتی برای مقداری که می توانید بر روی پروژه هزینه کنید وجود دارد.
limit:محدود کردن
limited: محدود
تنگنا
تقلیل
to limit aspirations to ( mere ) formal exploration
تقلیل اهداف و آرمان های معماری، به کاوش های صرفاً فرمالیستی
my wishes don't have limit
Limit = حد، محدوده
Limitation = محدودیت
در کنار معنی هایی که گفتن ، مدار ، هم معنی میده
Meaning: A limit is the largest or smallest amount of something that you allow
Example: My mother put a limit on how much I could use the phone
محدودیدن.
کرانیدن.
برخی مواقع به معنای : رژیم
مثال: classical limit - رژیم کلاسیک
حد اکثر
مرورزمان ( حقوق )
جلوگیری کردن
A greatest amount of sth that is possible
نهایت
حد، حریم، محدودیت
Go to the limit to do sth: حداکثر کوشش خود را برای . . . کردن/ نهایت سعی خود را کردن که . . . / خود را به آب و آتش زدن که. . .
1 محدودسازی
2 نهایت
مهلت
مرز
به معنی حدود

محدودیت زمانی
محدود کردن
محدود
حد، محدوده
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٤)

بپرس