key

/ˈkiː//kiː/

معنی: راهنما، مایه، کلید، مفتاح، وسیله راه حل، جزیره کوچک سنگی یا مرجانی، عمده، کوک کردن، کلید کردن، کلید بستن، با اچار بستن
معانی دیگر: بژنگ، بزنگ، انواع ابزار کلید مانند (از نظر عمل یا شکل)، کوک، دسته (مثلا دسته ی ساعت)، کلید (پیانو)، شستی، دکمه، کلید برق، سوئیچ (برق)، زبانه، میله ی اتصال، خار، فشاره، نشان کلید مانند، نماد کلید، کلید افتخاری، هرچیز مهم و کلیدی، راه حل، گشاگر، کلید حل مسئله و غیره، رهگشا، کلیدی، اصلی، مهم، مهند، لحن، سبک، آهنگ صدا، هماهنگ کردن، هم ساز کردن، آهنگ (چیزی) را تنظیم کردن، میزان کردن، (با: up) هیجان زده یا عصبی کردن، نگران کردن، (گیاه شناسی) رجوع شود به: key fruit، (زیست شناسی) فهرست ویژگی ها (که برای رده بندی کردن گونه ها و غیره به کار می رود)، گام، (کامپیوتر) کلید، (بسکتبال) ناحیه ی زیر حلقه (که به رنگ آبی رنگ شده است)، با کلید سفت کردن یا قفل کردن، کلیددار کردن، دارای کلید راهنما (یا رهگشا یا حل المسایل و غیره) کردن، (معماری) دارای سنگ تاج کردن، سنگ تیزه ی تاق را گذاشتن، رجوع شود به: keyboard، (جغرافی) آبسنگ، صخره ی آبگیر، جزیره ی کم ارتفاع (که گاهی زیر آب می رود)، پست آبخست، (خودمانی) یک کیلوگرم (به ویژه یک کیلو ماری جوانا یا مواد مخدر دیگر)

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a notched or grooved object, usu. metal, that can open or close locks.
مشابه: latchkey, master key, passkey, skeleton key

- I lost the key to the back door.
[ترجمه داریوش] من کلیدشون روی تاقچه جا گذاشتم
|
[ترجمه 🌠MM93🌠] من کلید در پشتی را گم کردم.
|
[ترجمه هادی] من کلید را روی درب پشتی گم کردم
|
[ترجمه ب گنج جو] فک کنم کلیده رو همون حوالی در پشتی گمش کردم.
|
[ترجمه گوگل] کلید در پشتی را گم کردم
[ترجمه ترگمان] کلیدش رو از در پشتی گم کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: something that allows entry, obtainment, or understanding.
مترادف: passport
مشابه: agent, instrument, means, ticket

- Knowing someone in the company was her key to getting a job interview.
[ترجمه ب گنج جو] خب یه آشنا تو شرکت پیداش شد اونم تونست تو مصاحبه ی شغلی شانسشو امتحان کنه.
|
[ترجمه گوگل] شناخت فردی در شرکت کلید اصلی او برای گرفتن مصاحبه شغلی بود
[ترجمه ترگمان] شناختن کسی که در شرکت بود کلید او برای مصاحبه شغلی بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- His persuasiveness was the key to his success as a politician.
[ترجمه گوگل] متقاعد کننده بودن او کلید موفقیت او به عنوان یک سیاستمدار بود
[ترجمه ترگمان] متقاعد کردن او کلید موفقیت او به عنوان یک سیاست مدار بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- This well-written paragraph was the key to my understanding of the article.
[ترجمه اگرین] این پاراگراف خوب کلیددرک من از مقاله بود
|
[ترجمه گوگل] این پاراگراف به خوبی نوشته شده کلید درک من از مقاله بود
[ترجمه ترگمان] این پاراگراف که به خوبی نوشته شده، کلید درک من از مقاله بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a list that provides an explanation of codes or symbols.
مترادف: legend
مشابه: annotation, gloss, guide, handbook, manual

- The map key shows that a half inch on the map represents one hundred miles.
[ترجمه علی اصغر سلحشور] راهنمای نقشه نشان می دهد که نیم اینچ روی نقشه بیانگر صد مایل روی زمین است.
|
[ترجمه گوگل] کلید نقشه نشان می دهد که نیم اینچ روی نقشه نشان دهنده صد مایل است
[ترجمه ترگمان] کلید نقشه نشان می دهد که یک اینچ روی نقشه یک صد مایل را نشان می دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: a button or lever on a machine or musical instrument that, when pressed, performs a function.
مشابه: button, lever

- You can press any key on the keyboard to activate the computer.
[ترجمه گوگل] برای فعال کردن رایانه می توانید هر کلیدی را روی صفحه کلید فشار دهید
[ترجمه ترگمان] شما می توانید هر کلید را روی صفحه کلید فشار دهید تا کامپیوتر فعال شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Some of the keys on the piano are sticking.
[ترجمه گوگل] برخی از کلیدهای پیانو چسبیده اند
[ترجمه ترگمان] بعضی از کلیدها روی پیانو قرار دارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: the governing tone of the scale in a musical work.
مترادف: keynote, tonic
مشابه: note, pitch, tonality, tone

- The symphony is written in the key of D minor.
[ترجمه گوگل] سمفونی با کلید د مینور نوشته شده است
[ترجمه ترگمان] سمفونی در کلید D نوشته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
صفت ( adjective )
• : تعریف: main; primary; essential.
مترادف: cardinal, central, chief, essential, fundamental, leading, main, primary
متضاد: peripheral
مشابه: capital, critical, crucial, great, important, major, pivotal, prime

- She made the key point in the discussion and gave us something we could finally all agree on.
[ترجمه گوگل] او به نکته کلیدی در بحث اشاره کرد و چیزی را به ما داد که در نهایت همه توانستیم روی آن توافق کنیم
[ترجمه ترگمان] او نکته اصلی بحث را مطرح کرد و چیزی به ما داد که بالاخره همه با هم توافق کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Yeast, flour, and water are the key components in bread.
[ترجمه گوگل] مخمر، آرد و آب از اجزای اصلی نان هستند
[ترجمه ترگمان] آرد، آرد و آب اجزای کلیدی نان هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The rain was a key factor in the tragedy that occurred that night.
[ترجمه گوگل] باران عامل اصلی فاجعه ای بود که در آن شب رخ داد
[ترجمه ترگمان] باران یک عامل کلیدی در تراژدی بود که آن شب رخ داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Skill at listening is key to being an effective counselor.
[ترجمه گوگل] مهارت در گوش دادن کلیدی برای مشاوری موثر است
[ترجمه ترگمان] مهارت در گوش دادن کلید یک مشاور موثر است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: keys, keying, keyed
عبارات: key up
(1) تعریف: to regulate, coordinate, or adjust so that there is harmony or an appropriate match with something else.
مترادف: adjust, fit, gear, regulate, suit
مشابه: adapt, aim, coordinate, direct

- The lesson is keyed to the particular level of the students.
[ترجمه نرگس موسوی] این درس برای سطح خاصی از دانش آموزان تنظیم شده است.
|
[ترجمه گوگل] درس به سطح خاص دانش آموزان کلید می خورد
[ترجمه ترگمان] این درس با سطح ویژه ای از دانش آموزان ارتباط دارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The President's speech was keyed to the political climate.
[ترجمه نرگس موسوی] سخنرانی رئیس جمهوری با شرایط سیاسی متناسب شده بود.
|
[ترجمه گوگل] سخنرانی رئیس جمهور به فضای سیاسی کلید خورد
[ترجمه ترگمان] سخنرانی رئیس جمهور در مورد شرایط سیاسی تغییر کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to provide with keys.
اسم ( noun )
• : تعریف: a low island near shore, as off the southern coast of Florida.
مترادف: cay
مشابه: island, isle, islet, reef

جمله های نمونه

1. a key actor
بازیگر اصلی

2. a key factor
عامل کلیدی،سازه ی پژنگی

3. a key ring
حلقه (برای نگهداری) کلیدها

4. car key
کلید اتومبیل،سویچ اتومبیل

5. master key
شاه کلید

6. the key features of french cars
ویژگی های مهم اتومبیل های فرانسوی

7. the key to the country's economic salvation
کلید رهایی اقتصادی کشور

8. the key to the house
کلید منزل

9. the key won't turn
کلید نمی چرخد.

10. to key the strings of a violin
تارهای ویولن را کوک کردن

11. a blank key
کلیدی که تراشکاری نشده(برای قفل به خصوصی دندانه گذاری نشده)

12. a watch key
کوک ساعت

13. an input key
کلید درون داد (ورودی)

14. insert the key into the lock
کلید را در قفل بگذار.

15. jiggle the key in the lock until it opens
کلید را در سوراخ قفل بجنبان تا باز شود.

16. the ignition key
(در موتورهای درونسوز) کلید افروزش،کلید احتراق

17. he has a key role in this team
او در این تیم نقش کلیدی دارد.

18. he played a key role in getting the hostages freed
(مجازی) او در آزادی گروگان ها نقش کلیدی داشت.

19. he turned the key and withdrew the bolt
کلید را چرخاند و چفت در را پس کشید.

20. i put the key in your coat pocket
کلید را در جیب کت شما گذاشتم.

21. in a cheerful key
با لحن شاد

22. money is the key to the company's problems
پول حلال مشکلات شرکت است.

23. she entered the key in the lock
کلید را در قفل قرار داد.

24. she hid the key under the doormat
او کلید را زیر پادری پنهان کرد.

25. to fit a key in a lock
کلید را در داخل قفل قرار دادن (توی قفل کردن)

26. to step a key
کلید را دندانه دار کردن

27. to turn the key in a lock
کلید را در قفل چرخاندن

28. vicksburg was the key to the lower mississippi
شهر ویکزبرگ کلید دستیابی به می سی سی پی سفلی بود.

29. under lock and key
قفل و کلید شده،به طور مطمئن چفت و بست شده

30. did you lose your key again?
دوباره کلیدت را گم کردی ؟

31. i don't have the key to this lock
کلید این قفل را ندارم.

32. the click of the key in the lock
صدای تلق کلید در قفل

33. the jangle of a key chain
جرنگ جرنگ دسته کلید

34. they have monopolized the key positions in the ministry
آنان مقام های کلیدی وزارتخانه را قبضه کرده اند.

35. confound it! i've lost the key again!
خاک برسرم ! دوباره کلید را گم کردم !

36. he spoke in a plaintive key
او با لحن شکوه آمیزی حرف می زد.

37. only mehri knows where the key is
فقط مهری می داند کلید کجاست.

38. they presented him with the key to the city
کلید (افتخاری) شهر را به او تقدیم کردند.

39. don't invite theft by leaving your key in the car!
با گذاشتن کلید در ماشین انگیزه ی دزدی به وجود نیاورید!

40. she pitched the melody in the key of a
او ملودی را در کلید a تنظیم کرد.

41. a book of mathematical tests, complete with key
کتاب مسایل ریاضی به همراه پاسخنامه

42. a list of technical terms with a pronunciation key
فهرست واژه های فنی با کلید تلفظ

43. he compounded his misfortune by losing his car key
با گم کردن کلید ماشین،بد بیاری خود را تشدید کرد.

44. he was miffed at his wife for having lost the key
بخاطر گم کردن کلید از دست زنش پکر بود.

45. i don't wish to intrude, i've just come to take my key
نمی خواهم مزاحم شوم،فقط می خواهم کلیدم را بردارم.

مترادف ها

راهنما (اسم)
leader, guidance, adviser, advisor, guide, guideline, index, signal, clue, conductor, cicerone, key, usher, fingerpost, flagman, keynote, keyword, landmark, pacemaker, lead-up, loadstar, lodestar

مایه (اسم)
stock, principal, reason, ferment, amount, tonality, source, capital, funds, vaccine, whey, yeast, key, leaven

کلید (اسم)
clue, passport, clef, key, electronic key

مفتاح (اسم)
key, keynote, passkey, keyword, opener

وسیله راه حل (اسم)
key

جزیره کوچک سنگی یا مرجانی (اسم)
key

عمده (صفت)
primary, main, principal, prime, important, significant, essential, head, chief, major, excellent, leading, dominant, copacetic, key, staple, predominant, considerable

کوک کردن (فعل)
tune, wind, crank, key

کلید کردن (فعل)
key

کلید بستن (فعل)
key

با اچار بستن (فعل)
key

تخصصی

[عمران و معماری] خار - کلید - بند
[کامپیوتر] کلید - 1- دکمه ای بر روی صفحه کلید کامپیوتر . 2- موضوعی که به وسیله ی آن، فایل اطلاعات را می تون ذخیره یا جستجو کرد . مثلاً ارگ فایلی از اسامی و نشانیها به وسیبه ی کدهای پستی ذخیره شوند، در این صورت کد پستی یک کلید است . 3- کلمه ی عبور یا سایر اطلاعت سری لازم، برای یک پیام سری. نگاه کنید به encryption . - کلید
[برق و الکترونیک] کلید
[زمین شناسی] کلیدکردن، فیلدی در پایگاه دادهها که دستیابی به اطلاعات ذخیره شده را میسر میسازد. همچنین نگاه کنید به.index
[ریاضیات] زبانه، کلید، خار، دکمه، میله ی اتصال
[پلیمر] کلید

انگلیسی به انگلیسی

• device used to open locks; something which allows entry; something which explains or assists in solving a problem; means to acquire or reach something; legend, list which provides decoding information; button on a keyboard; tone, note, pitch (music)
lock with a key, fasten with a key; fit, adapt, adjust; tune, adjust the pitch of (music); supply with an explanatory device; type into a computer by means of a keyboard (computers)
important, significant; fundamental, central; necessary
low island located close to a shore
a key is a specially shaped piece of metal which fits in a lock and is turned in order to open or lock a door, drawer, or suitcase.
the keys of a typewriter, computer keyboard, or cash register are the buttons that you press in order to operate it.
the key things or people in a group are the most important ones.
the key to a desirable situation or result is the way in which it can be achieved.
the key to a map, diagram, or technical book is a list of the symbols and abbreviations used in it, and their meanings.
the keys of a piano or organ are the black and white bars that you press in order to play it.
in music, a key is a scale of musical notes that starts at one particular note.

پیشنهاد کاربران

اگر متن در رابطه با پیانو باشد کلمه "Key" به معنی "کلاویه" می باشد.
Key : کلاویه
white keys : کلاویه های سفید
Black keys : کلاویه های مشکی
کلید، کلیدی
مثال: She searched for the key to the front door in her bag.
او در کیفش برای پیدا کردن کلید درب جلو جست و جو کرد.
*آموزش زبانهای انگلیسی، ترکی استانبولی و اسپانیایی
کلید، کلیدی، اساسی
The key to success is hard work.
کلید موفقیت کار سخت است.
رمز
معنی دیگر key:
Keys are the meaning of the symbols used in a graph or map
key
اَفزون بر کلید :
" گُشو " از گُشودن ، مانند کِشو از کِشیدن
to put information into a computer or a machine using a keyboard, or to spend time doing this work
با استفاده از صفحه کلید ( کیبورد ) ، اطلاعات را به رایانه یا دستگاهی منتقل کردن
All the data will then need to be keyed
She spends most of her time keying
منابع• https://dictionary.cambridge.org/dictionary/english/key
حیاتی
مهم
key someone's car
to scratch the paintjob surface of a car
ماشین کسی رو خط انداختن
مهره ی کلیدی ( مثال، کارمند مهره کلیدی )
مهره ی اصلی
تاکیدی ( مثال، عبارات تاکیدی )
key ( موسیقی )
واژه مصوب: شستی
تعریف: اهرمی در برخی از سازها که نوازنده برای تولید صوتی معین روی آن فشار می‏آورد
واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای کلید به هر کدام از بخش های چوبی یا فلزی گفته می شود که هنگام نواختن پیانو ( کلیدهای سیاه و سفید رنگ ) یا برخی آلت های موسیقی دیگر آن را فشار می دهید.
واژه key به معنای کلید
...
[مشاهده متن کامل]

واژه key به معنای کلید به نشانه ای در موسیقی گفته می شود که اول خط حامل نوشته می شود و زیرایی ( بسامد، فرکانس و ارتفاع صوتی ) نت ها را تعیین می کند. سه کلید اصلی در موسیقی داریم:
g - clef کلید سل
c - clef کلید دو
f - clef کلید فا
واژه clef واژه فرانسوی key می باشد.
واژه key به معنای پاسخنامه
واژه key به معنای پاسخنامه به صفحه ای گفته می شود که پاسخ های تستی یا تشریحی مجموعه سوالی در آن آمده باشد. مثلا:
you can check your answers in the answer key on page 176 ( شما می توانید پاسخ های خود را با پاسخنامه صفحه ی 176 چک کنید. )
واژه key به معنای کلید
واژه key به معنای کلید به قطعه ای فلزی گفته می شود که به شکل خاصی تراش خورده باشد و برای قفل کردن در، ماشین و . . . از آن استفاده می شود. مثلا:
house keys ( کلیدهای خانه )
واژه key به اصلی ترین و مهم ترین چیز یا نکته نیز گفته می شود. مثلا:
the key to success is preparation ( کلید موفقیت آمادگی است. )
the driver of the car probably holds the key to solving the crime ( راننده ماشین احتمالا کلید حل معمای قتل را در دست دارد. )
صفت key به معنای کلیدی
صفت key به معنای مهم به مهم ترین و اصلی ترین چیز گفته می شود. مثلا:
a key factor in tackling the problem ( عاملی مهم در مقابله با این مشکل )
the key point ( نکته اصلی )
she played a key role in the dispute ( او نقش کلیدی را در دعوا ایفا کرد. )
دقت کنید که ما در فارسی صفت کلیدی نداریم اما امروزه با تقلید و ترجمه از ساختار این صفت در انگلیسی از کلیدی برای توصیف شخصیت، نکته و عامل و . . . استفاده می کنیم.
منبع: سایت بیاموز

به عنوان فعل به معنی وارد کردن حروف یا ارقام به وسیله صفحه کلید کامپیوتر یا تلفن یا مانند آن
مثال
Launch your web browser, and key in the user name and password.
مهم و کلیدی
به عنوان فعل، همراه با to به معنی � ارجاع دادن�
میزان کردن
تنظیم کردن

به نقل از هزاره:
کلیدی، اصلی، مهم، عمده ( . adj )
کلید، راه حل
( موسیقی ) نُت
چاره
گام , قدم
اساسی، حائز اهمیت، بااهمیت
اصلی
صفت: مهم، کلیدی
درمتون تخصصی بجای کلیدی"حساس" ترجمه میشه
شرط لازم، ضروری، لازمه
کلید
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٨)

بپرس