involve

/ˌɪnˈvɑːlv//ɪnˈvɒlv/

معنی: وارد کردن، گیر انداختن، پیچیدن، گرفتار کردن، مستلزم بودن، گرفتار شدن، پیچیدهشدن، در گیر کردن یا شدن
معانی دیگر: (در اصل) درپیچیدن، فرا گرفتن، دربرگرفتن، پیچیده کردن، (درهم) گوراندن، درهم بافتن، بغرنج کردن، دست اندرکار کردن، مشغول کردن، درگیر شدن یا کردن، دچار کردن، دربرداشتن، با خود داشتن، شامل بودن، مربوط بودن به، وابسته بودن به، بستگی داشتن به، سر و کار داشتن، (مهجور) پیچاندن، مارپیچ کردن

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: involves, involving, involved
مشتقات: involved (adj.), involvement (n.)
(1) تعریف: to include as a necessary or inevitable part, condition, or result.
مترادف: entail, imply
مشابه: contain, include, mean, presume

- Establishing a new business involves risk.
[ترجمه A.A] به راه انداختن یک کسب و کار یا تجارت جدید، ریسک دارد
|
[ترجمه امیرمحمد] ایجاد یک تجارت جدید ، ریسک دربر دارد
|
[ترجمه گوگل] ایجاد یک کسب و کار جدید مستلزم ریسک است
[ترجمه ترگمان] ایجاد یک کسب وکار جدید شامل ریسک است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Playing on the team involves a considerable investment of time.
[ترجمه گوگل] بازی در تیم مستلزم سرمایه گذاری قابل توجهی در زمان است
[ترجمه ترگمان] بازی در تیم شامل سرمایه گذاری قابل توجهی در زمان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The job involves dealing with customers and placing orders.
[ترجمه گوگل] این کار شامل برخورد با مشتریان و ثبت سفارش است
[ترجمه ترگمان] این کار شامل معامله با مشتریان و قرار دادن سفارشات می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- She's never happy when his work involves his spending a lot of time traveling.
[ترجمه گوگل] او هرگز خوشحال نیست وقتی کار او شامل صرف زمان زیادی برای سفر می شود
[ترجمه ترگمان] او هرگز زمانی خوشحال نیست که کار او شامل صرف زمان زیادی برای سفر است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to bring into connection or concern with.
مترادف: enmesh, entangle
متضاد: exclude
مشابه: concern, embroil, engage, include, interest

- She shouldn't have involved this man, whom she hardly knew, in her financial affairs.
[ترجمه محمد عرفان] او نباید این مرد را که به سختی او را می شناخت در امور مالیش دخالت می داد
|
[ترجمه گوگل] او نباید این مرد را که به سختی می شناختش را درگیر امور مالی خود می کرد
[ترجمه ترگمان] او نباید این مرد را که به سختی می دانست در کاره ای مالی او دخالت کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- Please don't involve me in this battle you're having with your mother.
[ترجمه مژده] لطفا من را در گیر دعوای تو ومادرت نکن
|
[ترجمه کیان] لطفاً منو درگیر دعوایی که تو با مادرت داری نکن
|
[ترجمه اکرم] اگه میشه من رو درگیر دعوایی خودت با مادرت نکن
|
[ترجمه گوگل] لطفا من را درگیر این جنگی که با مادرت داری نکن
[ترجمه ترگمان] خواهش می کنم منو درگیر این جنگ نکن که داری با مادرت میری
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to engross; to command the attention of.
مترادف: bury, engross, preoccupy, submerse
مشابه: absorb, busy, engage, immerse, obsess, occupy

- Her husband complains that her work involves her completely.
[ترجمه Zahra] شوهرش شکایت دارد که کار او ، او را به طور کامل درگیر میکند
|
[ترجمه گوگل] شوهرش شکایت دارد که کار او کاملاً او را درگیر می کند
[ترجمه ترگمان] شوهرش شکایت دارد که کار او به طور کامل انجام شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He was involved in the game and didn't want to talk on the phone.
[ترجمه گوگل] او درگیر بازی بود و نمی خواست با تلفن صحبت کند
[ترجمه ترگمان] او درگیر بازی بود و نمی خواست با تلفن حرف بزند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to make difficult or complex.
مترادف: complicate, confound, confuse, entangle, perplex, snarl
مشابه: bewilder, embarrass, mix up, obscure

- The client's demands involved the project even more.
[ترجمه گوگل] خواسته های مشتری پروژه را بیشتر درگیر می کند
[ترجمه ترگمان] خواسته های مشتری در این پروژه حتی بیشتر هم بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to implicate, as in a crime.
مترادف: connect with, implicate, incriminate
مشابه: associate with, frame, inculpate

- The suspect's husband is now involved, and the police are stepping up their investigation.
[ترجمه گوگل] شوهر مظنون اکنون درگیر است و پلیس تحقیقات خود را افزایش می دهد
[ترجمه ترگمان] شوهر مظنون اکنون در این کار دخالت دارد و پلیس تحقیقات خود را تشدید می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(6) تعریف: to affect.

- The disease involves the liver.
[ترجمه جعفر اصلانی] بیماری کبد را درگیر کرد
|
[ترجمه گوگل] این بیماری کبد را درگیر می کند
[ترجمه ترگمان] این بیماری کبد را شامل می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. involve oneself with someone
خود را با کسی درگیر کردن

2. diseases that involve hospitalization
بیماری هایی که مستلزم خوابیدن در بیمارستان است.

3. lacerations that involve muscles
زخم هایی که مربوط به عضلات می شود

4. problems that involve their future
مسایلی که با آینده ی آنها سر و کار دارد

5. this mission may involve unforeseen dangers
این ماموریت ممکن است خطرهای پیش بینی نشده ای را در برداشته باشد.

6. The test will involve answering questions about a photograph.
[ترجمه گوگل]این آزمون شامل پاسخ دادن به سوالات مربوط به یک عکس است
[ترجمه ترگمان]این تست شامل پاسخ دادن به سوالات در مورد یک عکس خواهد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Don't involve other people in your trouble.
[ترجمه الهام] دیگران را درگیر مشکلاتت نکن
|
[ترجمه گوگل]دیگران را درگیر مشکلات خود نکنید
[ترجمه ترگمان]دیگران را درگیر این دردسر نکنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Inventions typically involve minor improvements in technology.
[ترجمه گوگل]اختراعات معمولاً شامل پیشرفت های جزئی در فناوری هستند
[ترجمه ترگمان]اختراعات نوعا شامل پیشرفت های جزئی در تکنولوژی هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Most air rage incidents involve heavy drinking.
[ترجمه گوگل]بیشتر حوادث خشم هوا شامل نوشیدن زیاد الکل است
[ترجمه ترگمان]بیشتر حوادث هوایی که شامل مشروب خوردن می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Most political questions involve morality in some form or other.
[ترجمه گوگل]بیشتر پرسش‌های سیاسی به نوعی اخلاق را در بر می‌گیرند
[ترجمه ترگمان]بسیاری از سوالات سیاسی شامل اخلاق به شکلی یا دیگر هستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. We want to involve the workforce at all stages of the decision-making process.
[ترجمه گوگل]ما می خواهیم نیروی کار را در تمام مراحل فرآیند تصمیم گیری مشارکت دهیم
[ترجمه ترگمان]ما می خواهیم نیروی کار را در تمام مراحل فرآیند تصمیم گیری دخیل کنیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. A late booking may involve you in extra cost.
[ترجمه گوگل]رزرو دیرهنگام ممکن است شما را با هزینه اضافی همراه کند
[ترجمه ترگمان]یک رزرو دیر ممکن است شامل شما با هزینه اضافی باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The school's unexceptionable purpose is to involve parents more closely in the education of their children.
[ترجمه گوگل]هدف غیرقابل قبول مدرسه مشارکت بیشتر والدین در آموزش فرزندانشان است
[ترجمه ترگمان]هدف استثنایی این مدرسه شامل مشارکت بیشتر والدین در آموزش کودکانشان است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. There is a sharp distinction between crimes which involve injury to people and those that don't.
[ترجمه گوگل]تمایز شدیدی بین جرایمی که شامل صدمه به افراد می شود و جرائمی که چنین نیستند وجود دارد
[ترجمه ترگمان]تمایزی شدید میان جرایمی وجود دارد که منجر به آسیب به مردم و افرادی می شود که این کار را نمی کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Discussions should involve local people both inside and outside the school.
[ترجمه گوگل]بحث ها باید شامل افراد محلی در داخل و خارج از مدرسه باشد
[ترجمه ترگمان]گفتگوها باید شامل افراد محلی در داخل و خارج از مدرسه باشد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. A traditional Indian custom used to involve widows burning themselves alive on their husbands' funeral pyres.
[ترجمه اهورا] یک سنت قدیمی هندی زنان بیوه را وارد سوزاندن خود در مراسم ختم شوهر بیوه شان میکرد
|
[ترجمه گوگل]یک رسم سنتی هندی که شامل این بود که بیوه‌ها خود را زنده زنده در آتش‌سوزی شوهرانشان می‌سوزانند
[ترجمه ترگمان]یک سنت سنتی هندی برای درگیر کردن بیوه زنان در مراسم تدفین شوهران خود به کار می رفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

وارد کردن (فعل)
induct, import, bring in, involve, initiate, intern

گیر انداختن (فعل)
knot, confuse, involve, circumvent, enmesh, entangle, embrangle, mesh

پیچیدن (فعل)
envelop, impact, twinge, fake, wind, resonate, tie up, fold, roll, swathe, wrap, muffle, screw, twist, nest, involve, swab, wattle, reverberate, enfold, complicate, furl, convolve, lap, infold, enwrap, tweak, kink, trindle

گرفتار کردن (فعل)
confuse, incriminate, draw, implicate, hook, involve, enlace, enmesh, entangle, embrangle, tangle, muddle, immesh, enwrap

مستلزم بودن (فعل)
entail, require, implicate, necessitate, involve

گرفتار شدن (فعل)
involve, queer

پیچیده شدن (فعل)
involve

در گیر کردن یا شدن (فعل)
involve

تخصصی

[صنعت] گرفتار شدن، درگیر شدن، سر و کار داشتن، سر گرم شدن
[نساجی] پیچیدگی
[ریاضیات] همراه بودن، ناشی شدن، عبارت است از، به کار رفتن، مستلزم بودن، متضمن بودن، شامل شدن، ایجاب کردن

انگلیسی به انگلیسی

• include; cause to be concerned with, entangle; engage, engross; complicate; incriminate, cause to be connected with
if an activity involves something, that thing is included or used in it.
something that involves you concerns or affects you.
if you involve yourself in something, you take part in it.
if you involve someone else in something, you get them to take part in it.
see also involved.

پیشنهاد کاربران

عبارتند از
مجبور بودن
involve: درگیر کردن، مستلزم بودن
درگیر کردن درگیر شدن
شامل شدن فراگرفتن
دخالت داشتن مشارکت داشتن
طلبیدن
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : involve
✅️ اسم ( noun ) : involvement
✅️ صفت ( adjective ) : involved
✅️ قید ( adverb ) : _
Involve
And
Evolve
دوتا کلمه خیلی شبیه به هم هستن اما با معانی مختلف
توجه کنید که :
Evolve یعنی به تدریج توسعه یافتن.
Involve یعنی شامل بودن یا مشارکت کردن.
نقش داشتن در کار یا عملی
مستلزم. . . بودن
شرکت دادن
درگیر کردن، گرفتار کردن
مستلزمِ. . . بودن، متضمن. . . بودن
شامل شدن
در گرو
Craft always involves a connection to the local
دست ورزی، همواره در گرو ارتباطات محلی است
شامل. . . بودن
مشارکت دادن
مستلزم چیزی بودن
درگیر کردن
The process of translation involves the translator changing an original written text in original verbal into a written text in a different verbal language
فرآیند ترجمه، مترجم رو درگیر تغییر نسخه اورجینال یه نوشته در یک زبان، به یه نسخه دیگه در زبانی دیگر میکند
نیازمندِ
درگیر بودن
!My sister so involved in her phone, she doesn't realize the view she's giving me
فعلی است به ظاهر آسان و در باطن در استفاده کمی دقت نیاز دارد.
1
sth involves sth
با خود داشتن
مشمول بودن
Your job may well involve some travelling
2
sth involve sth
These changes will involve everyone on the staff.
...
[مشاهده متن کامل]

درگیر کردن
3
sth/sb involves sb in doing sth
پای کسی را به میان کشیدن، به میان آوردن
Don't involve me in solving your problems!
Parents should involve themselves in their child's education.
4
involve yourself in doing sth
شرکت کردن در
get involved/ be involved in sth ( prject fro instance )

درگیر شدن
شامل شدن
در بر داشتن
دارای. . .
● درگیر چیزی بودن، در بر داشتن چیزی ( به همراه خود داشتن آن چیز یا مساله )
● دعوت به مشارکت کردن
وارد شدن
دربرگرفتن
دارای ساختار یا ساختار
دخالت و فضولی کردن
مثال:
to stop being involved in something=butt out
پای [چیزی] در میان بودن
در ارتباط بودن
we should be involved with people
ما باید با مردم در ارتباط باشیم
دخیل بودن
to get ( to be ) involved in :
در صورتی که بخواهیم در مورد کار و شغل و فعالیت کسی و یا یک موقعیتی که در آن گیر افتادیم و درگیرش شدیم صحبت کنیم از این عبارت استفاده می کنیم. علاوه براین، اگر بخواهیم نشان دهیم که به چیزی توجه، زمان و یا تلاش زیادی اختصاص می دهیم از این عبارت استفاده می کنیم.
...
[مشاهده متن کامل]

مثلا:
The Farmers' Club is an organization for people involved in agriculture.
باشگاه کشاورزان یک سازمان برای افرادی است که با کشاورزی سر و کار دارند. ( یعنی افرادی که درگیر کار کشاورزی هستند )
If she were involved in business, she would make a strong chief executive.
اگر او درگیر تجارت نبود، مدیر اجرایی قوی میشد.
The family were deeply involved in Jewish culture.
خانواده به شدت در گیر فرهنگ یهود بود. ( یعنی به شدت دارای فرهنگ یهود بودند )
to get ( to be ) involved with
داشتن ارتباط عاطفی، عاشقانه، و یا جنسی با کسی و یا همکاری کردن با کسی
مثلا
I got involved with Georgina over two years ago, and we both couldn't be happier!
حدود دوسال پیش با جورجینا ارتباط داشتم و هردومون خیلی خوشحال بودیم.
Your stupid schemes are going to cost me everything I have; I should never have gotten involved with you!
طرح های احمقانه تو داره به قیمت از دست رفتن همه چیزایی که دارم تموم میشه. نباید هرگز باهات همکاری می کردم.

She was involved in one - sided love
در رابطه
1. در بر داشتن
2. پیچیدن
اندرمیان
شامل بودن
شامل شدن
the job involves me traveling all over the country
این کار شامل سفر کردن من به تمام کشور می شود 🎯🎯
سر و کار داشتن، نقش داشتن، دخیل بودن،
include
به میان کشیدن، به میان آوردن، داخل کردن
ترویج دادن؛ مشارکت کردن
به کار گرفتن
دخیل است
دربرداشتن - درگیرکردن - شامل شدن - مستلزم بودن
متضمن چیزی
در ارتباط بودن
از جمله. . .
شامل بودن
شامل . . . است/هستند
دخیل بودن
مداخله کردن
نقش داشتن
دخیل است
دخیل هستند
مداخله می کنند
نقش دارند
رابطه داشتن
دارای
شامل حال
وارد کردن
مستلزم بودن
متضمن بودن
همراه بودن
مشمول بودن
Cleaning the park would Involve hard work

شرکت داشتن
مشارکت
در بر داشتن
پوشش دادن
مشارکت کردن / مشارکت دادن
شامل شدن مشارکت کردن دخالت کردن
در اختیار داشتن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٥٧)

بپرس