giddy

/ˈɡɪdi//ˈɡɪdi/

معنی: گیج، مبتلا به دوار سر، دوار
معانی دیگر: دارای سرگیجه، متزلزل، منگ، سر بهوا، حواس پرت، بی دقت، سرگیجه آور، گیج کننده، گیج کردن یا شدن، سرگیجه گرفتن، تلو تلو خوردن، چرخان، گردنده به دور خود، بی ثبات، بی وفا، بوالهوس، هوسباز، متلون، بی ملاحظه، بی فکر

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
حالات: giddier, giddiest
مشتقات: giddily (adv.), giddiness (n.)
(1) تعریف: light-headed or dizzy.
مترادف: dizzy, faint, light-headed, vertiginous
مشابه: flighty, light, woozy

- a giddy feeling
[ترجمه گوگل] یک احساس سرگیجه
[ترجمه ترگمان] احساس سرگیجه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: afflicted with or producing dizziness.
مترادف: dizzy, vertiginous

- a giddy view from a cliff
[ترجمه گوگل] منظره ای گیج کننده از یک صخره
[ترجمه ترگمان] منظره ای گیج از یک صخره
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: lacking seriousness; frivolous.
مترادف: dizzy, flighty, frivolous, silly
متضاد: serious, sober
مشابه: airy, capricious, carefree, foolish, insouciant, lighthearted, mercurial, skittish, whimsical

جمله های نمونه

1. giddy wind
تندباد

2. a giddy height
ارتفاع سرگیجه آور

3. a giddy young girl
دختر جوان سر بهوا

4. to make giddy
گیج کردن

5. the child was spinning so fast that he soon became giddy
کودک چنان تند دور خود می چرخید که به زودی سرش گیج رفت.

6. The kids were pushing the roundabout at a giddy speed.
[ترجمه گوگل]بچه ها با سرعت گیج کننده ای دوربرگردان را هل می دادند
[ترجمه ترگمان]بچه ها میدان را با سرعت سرسام آوری عقب می زدند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. My mum came over all giddy and had to sit down.
[ترجمه گوگل]مامانم گیج اومد و مجبور شد بشینه
[ترجمه ترگمان]مادرم گیج شده بود و مجبور بود بنشیند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. We looked down from a giddy height.
[ترجمه Mrjn] از ارتفاعی سرگیجه آور به پایین نگاه کردیم .
|
[ترجمه گوگل]از ارتفاعی سردرگم به پایین نگاه کردیم
[ترجمه ترگمان]از بالا به پایین نگاه کردیم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Some boys are always playing the giddy goat, behaving foolishly.
[ترجمه گوگل]بعضی از پسربچه ها همیشه گیج بازی می کنند و احمقانه رفتار می کنند
[ترجمه ترگمان]بعضی از پسرها همیشه با خر خر خر می کنند و احمقانه رفتار می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Fiona's very pretty but a bit giddy.
[ترجمه گوگل]فیونا خیلی زیباست اما کمی گیج است
[ترجمه ترگمان]فیونا خیلی خوشگل است، اما سرش گیج می رود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. That really is the giddy limit!
[ترجمه گوگل]این واقعاً حد سرگیجه است!
[ترجمه ترگمان]این حد سرسام انگیز است!
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Some boys are always acting the giddy goat,behaving foolishly.
[ترجمه گوگل]بعضی از پسرها همیشه رفتاری احمقانه از خود نشان می دهند
[ترجمه ترگمان]بعضی از بچه ها مثل دیوانه ها رفتار می کنند و رفتار احمقانه می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. He felt tired and giddy from the sleeping pill.
[ترجمه گوگل]از قرص خواب احساس خستگی و سرگیجه می کرد
[ترجمه ترگمان]احساس خستگی می کرد و از قرص خواب گیج شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

گیج (صفت)
astray, absentminded, wacky, light-headed, distrait, dizzy, staggering, astounding, confounded, hazy, darned, giddy, stupid, slaphappy, muddle-headed, mazy, deuced, muzzy, hare-brained, plumbous, swimming

مبتلا به دوار سر (صفت)
giddy

دوار (صفت)
rotary, rotative, giddy, rotational, orbital

انگلیسی به انگلیسی

• dizzy, light-headed, unsteady; frivolous, fickle
if you feel giddy, you feel that you are about to fall over, usually because you are not well.
giddy behaviour is very happy, excited, and slightly reckless behaviour.
if something makes you giddy, you find it confusing.

پیشنهاد کاربران

سرگیجه
شنگول / سرخوش
مزخرف
خنده دار
Dizzy گیج
ذوق زده هم معنی میده
سرمست، سرگردان
giddy tendrils raced through my gut and chestپیچک سرمست درون دل و روده و سینه ام دوید ) از فرط شادی و هیجان (
بی ملاحظه ، بی فکر
اسکل

بپرس