find

/ˈfaɪnd//faɪnd/

معنی: یابنده، چیز یافته، جستن، پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن
معانی دیگر: گیرآوردن، (دراثر جستجو) دست یافتن به، رسیدن به، - شدن، به دست آوردن، دریافتن، فهمیدن، درک کردن، پی بردن، پرس و جو کردن، احساس کردن، سهیدن، - بردن، به نظر آمدن، برای کسی ... بودن، خوردن به، اعلام کردن، (دادگاه و غیره) حکم صادر کردن، کشف، یابش، (هر چیز یافت شده) یافته، مکشوفه

بررسی کلمه

فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: finds, finding, found
(1) تعریف: to encounter, come upon, or meet, esp. unexpectedly.
مترادف: bump into, come across, encounter, happen upon, run across
متضاد: miss
مشابه: discover, hit, meet, stumble upon

- We found the elderly man wandering alone.
[ترجمه سعید شهریاری] ما مرد مسنی را پیدا کریم که تنها در حال گشت زدن بود
|
[ترجمه گوگل] پيرمرد را پيدا كرديم كه تنها سرگردان بود
[ترجمه ترگمان] مرد مسن را پیدا کردیم که تنها در حال پرسه زدن است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I found some money in the pocket of my old jacket.
[ترجمه امين د] مقداری پول در جیب کت قدیمی ام پیدا کردم
|
[ترجمه Jj] من مقداری پول را در جیب کت قدیمی ام پیدا کردم
|
[ترجمه گوگل] در جیب ژاکت قدیمی ام مقداری پول پیدا کردم
[ترجمه ترگمان] مقداری پول در جیب کتم پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(2) تعریف: to come upon or recover after losing or searching for.
مترادف: locate, recover
متضاد: lose, mislay, misplace
مشابه: discover, recoup, recuperate, regain, retrieve, trace

- I found my lost watch.
[ترجمه nastaran] من ساعت گم شده ام را پیدا کردم
|
[ترجمه ایلیا] ساعتم که گم شده بود را یافتم.
|
[ترجمه گوگل] ساعت گم شده ام را پیدا کردم
[ترجمه ترگمان] ساعت گم شده خودم رو پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: to discover.
مترادف: discover
مشابه: come across, descry, detect, hit, hit upon, locate, search out, spot, stumble upon, uncover, unearth

- The explorers found a lake that had never been charted.
[ترجمه گوگل] کاوشگران دریاچه ای را یافتند که هرگز ترسیم نشده بود
[ترجمه ترگمان] The دریاچه ای پیدا کردند که هرگز روی آن کشیده نشده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The professor found a new way to present his lecture.
[ترجمه گوگل] استاد راه جدیدی برای ارائه سخنرانی خود پیدا کرد
[ترجمه ترگمان] استاد راه جدیدی برای ارائه سخنرانی پیدا کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I was surprised to find that the strange-sounding dish was really quite delicious.
[ترجمه گوگل] با تعجب متوجه شدم که این غذای عجیب و غریب واقعاً بسیار خوشمزه است
[ترجمه ترگمان] تعجب کردم که این غذای عجیب و غریب خیلی خوش مزه است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- The researchers found that their data didn't support their hypothesis.
[ترجمه گوگل] محققان دریافتند که داده های آنها فرضیه آنها را تایید نمی کند
[ترجمه ترگمان] محققان دریافتند که داده های آن ها از فرضیه شان حمایت نمی کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(4) تعریف: to perceive as or come to regard.
مترادف: consider
مشابه: believe, deem, judge, perceive, regard

- She found him difficult to understand.
[ترجمه مصطفی ابراهیمی] او متوجه شد که درک کردن اون مرد مشکل است.
|
[ترجمه گوگل] او متوجه شد که درک او دشوار است
[ترجمه ترگمان] درک کردنش مشکل بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I found the book a little long and boring.
[ترجمه پانیذ] من یک کتاب طولانی و خسته کننده ای پیدا کرده بودم
|
[ترجمه گوگل] کتاب را کمی طولانی و خسته کننده دیدم
[ترجمه ترگمان] کتاب را کمی دراز و کسل کننده پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- I found her an interesting traveling companion.
[ترجمه گوگل] من او را یک همراه جالب در سفر یافتم
[ترجمه ترگمان] من براش یه رفیق سفر جالب رو پیدا کردم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- After talking with him a while, she found him to be a charming man.
[ترجمه گوگل] پس از مدتی صحبت با او، متوجه شد که او مردی جذاب است
[ترجمه ترگمان] بعد از صحبت کردن با او، او را مرد جذابی یافت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(5) تعریف: to give or provide.
مترادف: furnish, provide
مشابه: give, outfit, supply

- Find a place for them at the table.
[ترجمه گوگل] جایی برای آنها سر میز پیدا کنید
[ترجمه ترگمان] جایی برای آن ها در میز پیدا کنید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: find oneself, find out
• : تعریف: in law, to decide after judicial deliberations.
مترادف: decide, rule
مشابه: adjudicate, decree, determine, judge, pronounce

- The jury found in favor of the defendant.
[ترجمه گوگل] هیئت منصفه به نفع متهم رای داد
[ترجمه ترگمان] هیات منصفه لطف متهم رو جلب کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
اسم ( noun )
(1) تعریف: an act of finding.
مترادف: discovery
مشابه: location, recoup, recovery, retrieval

(2) تعریف: something found, esp. something rare, valuable, or pleasing.
مشابه: acquisition, bargain, catch, discovery

جمله های نمونه

1. find fault (with)
عیبجویی کردن،خرده گیری کردن،خرده گرفتن،ایراد گرفتن،عیب یافتن

2. find favor
مورد لطف و توجه قرار گرفتن،جلب رضایت و عنایت (کسی را) کردن

3. find for
(دادگاه یا قاضی یا هیئت منصفه) به سود کسی حکم دادن

4. find one's (or its) level
به درجه یا رتبه یا مقام سزاوار خود رسیدن،به قدر استحقاق خود ترقی کردن

5. find one's feet
(به کاری یا جایی) عادت کردن،خوگرفتن،به خود اطمینان یافتن

6. find one's tongue
(به ویژه بعد از ترس یا ناراحتی یا کم رویی) قدرت تکلم را بازیافتن،دوباره به حرف آمدن

7. find oneself
1- (ماهیت و استعدادها و غیره ی) خود را یافتن 2- . . . بودن،پی بردن به

8. find out
پی بردن،کشف کردن

9. i find it belittling to wait behind the door of his room
برای من تحقیر کننده است که پشت در اتاقش انتظار بکشم.

10. i find the news very disconcerting
این خبر برایم بسیار پریشان کننده است.

11. to find a design in history
دست یافتن به الگویی در تاریخ

12. to find a missing book
کتاب گمشده را یافتن

13. to find an answer
به پاسخ دست یافتن

14. to find out the kinks in the engine
عیوب موتور را پیدا کردن

15. to find pleasure in music
از موسیقی احساس لذت کردن (لذت بردن)

16. to find the answer, he delved into many books
برای یافتن پاسخ کتب زیادی را بررسی کرد.

17. to find the ring, she began burrowing under the books
برای یافتن انگشتر شروع کرد به گشتن در زیر کتاب ها.

18. i could find no record of her death
مدرکی دال بر مرگ او پیدا نکردم.

19. now i find that i have been wrong
اکنون درمی یابم که در اشتباه بوده ام.

20. they must find new outlets for their industries
آنان باید برای صنایع خود بازارهای جدید بیابند.

21. try to find the medium between prodigality and stinginess
بکوش تا میانگیر (حدفاصل) ولخرجی و خست را بیابی.

22. we must find a more direct way of helping the poor
بایستی راه سرراست تری برای کمک به مستمندان بیابیم.

23. we must find a teacher who can civilize these mischievous children
باید معلمی پیدا کنیم که این بچه های شرور را آدم کند.

24. we will find him one way or another
هر طور شده او را پیدا خواهیم کرد.

25. you must find the mean between stinginess and prodigality!
باید حد وسط میان ولخرجی و خساست را پیدا کنی !

26. you will find my check herewith
چک مرا به پیوست ملاحظه خواهید فرمود.

27. he went to find his dog and lost his bicycle in the bargain
رفت سگ خود را پیدا کند دوچرخه خود را هم از دست داد.

28. how did you find out?
از کجا فهمیدی ؟

29. i did not find his house
خانه ی او رانیافتم.

30. i happened to find it
اتفاقا آن را پیدا کردم.

31. i have to find out who is at fault
باید بفهمم تقصیرکار کیست.

32. i'll have to find out who has written this letter
باید بفهمم این نامه را چه کسی نوشته است.

33. they announced the find of an important manuscript
یافتن نسخه ی خطی مهمی را اعلام کردند.

34. we will soon find out what stuff he is made of
بزودی به ماهیت او پی خواهیم برد.

35. you will soon find out who's who in this office
به زودی خواهی فهمید که در این اداره کی چه کاره است.

36. . . . where shall we find the fragrance of the rose; in the rose water
. . . بوی گل از چه بجوییم از گلاب

37. enclosed herein you will find my check
چک اینجانب در جوف است.

38. i am curious to find out about his motive
مشتاقم که از انگیزه ی او سر در بیاورم.

39. it was harder to find a wife now that he had passed his meridian
اکنون که اوج زندگی خودرا پشت سر گذاشته بود یافتن همسر مشکل تر شده بود.

40. let us brainstorm and find a solution
بیایید فکرهای خود را روی هم بگذاریم و چاره ای بیابیم.

41. our vain search to find the ring
جستجوی بیهوده ی ما برای یافتن انگشتر

42. she is trying to find a new situation
او درصدد یافتن شغل جدید است.

43. the president did not find it expedient to attend the meeting
رئیس جمهور صلاح ندانست که در جلسه حضور یابد.

44. they are struggling to find a solution
آنها تلاش می کنند که راه حلی بیابند.

45. they are trying to find out the cause of cancer
آنان می کوشند تا علت سرطان را بیابند.

46. seek and you shall find
عاقبت جوینده یابنده بود

47. he cheated me but i'll find some way to pay him back
او مرا گول زد ولی من هم هر طور شده تلافی خواهم کرد.

48. she is always trying to find fault with me
او همیشه می کوشد از من ایراد بگیرد.

49. she ruffled the pages to find the picture
برای یافتن تصویر،صفحات را تند ورق زد.

50. that actor was the best find of the year
آن هنرپیشه بهترین کشف سال بود.

51. the pigeons were trying to find food for their brood
کبوترها می کوشیدند برای جوجه های خود خوراک بیابند.

52. turn the dial until you find the station
دکمه را بچرخان تا ایستگاه را بیابی

53. stop being a bum, and go find a job!
بی عاری را کنار بگذار و برو شغلی پیدا کن !

54. at the end, he who seeks shall find
عاقبت جوینده یابنده بود

55. do not cross a river unless you find a shoal!
بی گدار به آب مزن !

56. he flipped through the cards trying to find an ace
او تند به ورق ها نگاه می کرد و می کوشید یک تکخال پیدا کند.

57. i misplaced my watch and could not find it
ساعتم را در جای خودش نگذاشتم و (لذا) نمی توانستم آنرا پیدا کنم.

58. the lad was afraid his father would find out
پسر بچه می ترسید که پدرش بفهمد

59. airplanes used the mountain as a landmark to find the airport
هواپیماها برای یافتن فرودگاه از آن کوه به عنوان نشانه استفاده می کردند.

60. all day they pounded the pavement trying to find work
تمام روز در جستجوی کار با مشقت خیابان ها را گز می کردند.

61. i must have mislaid my key; i can't find it
لابد کلیدم را در جای عوضی گذاشته ام ; نمی توانم آن را بیابم.

62. i raked about in the files but couldn't find the photograph
پرونده ها را زیر و رو کردم ولی نتوانستم آن عکس را پیدا کنم.

63. i ransacked all the drawers and still couldn't find my passport
همه ی کشوها را زیر و رو کردم ولی پاسپورتم را پیدا نکردم.

64. i rooted through the garbage in order to find the ring
برای یافتن انگشتر خاکروبه ها را زیرو رو کردم.

65. those who are used to a western lifestyle find it hard to live in africa
برای آنان که به شیوه ی زندگی غربی خو گرفته اند،زندگی در افریقا دشوار است.

66. he was cherishing the thought that someday he would find his lost child
او این خیال را در سر می پروراند که روزی فرزند گمشده ی خود را خواهد یافت.

67. in a psychological test the mice were taught to find their way through a labyrinth
در یک آزمون روان شناسی به موش ها یاد دادند که راه خود را در یک پیچراه پیدا کنند.

68. to break the monotony of his life, he tried to find new friends
برای تغییر یکنواختی زندگی اش کوشید دوستان جدیدی بیابد.

69. don't pay a down payment; keep your options open until you find your ideal house
بیعانه نده،تا خانه ی دلخواه خود را پیدا نکرده ای امکان انتخاب خود را محدود نکن.

70. ask and it shall be given to you; seek and you shall find
بخواه تا به تو داده شود; جستجو کن تا بیابی

مترادف ها

یابنده (اسم)
find, getter, discovery, finding, detector, finder, discoverer

چیز یافته (اسم)
find

جستن (فعل)
find, hip, jump, leap, scoot

پیدا کردن (فعل)
gain, acquire, earn, find, detect, discover

تشخیص دادن (فعل)
tell, recognize, find, judge, prognosticate, assess, distinguish, diagnose, discern, descry, individualize, espy

کشف کردن (فعل)
spot, find, detect, discover, find out, figure out, uncover, decipher, decode

یافتن (فعل)
meet, find, detect, discover

تخصصی

[کامپیوتر] پیدا کردن - فرمان FIND . - پیداکردن - توانایی کامپیوتر برای جستجوی یک رشته کاراکتری معین که در درون یک نوشته است .
[زمین شناسی] یافته شخانه که سقوط آن دیده نشده است ولی توسط ساختار و ترکیبش به عنوان یک شخانه در نظر گرفته می شود. مقایسه شود با: افتاده (شخانه).
[حقوق] تصمیم گرفتن، نظر دادن، رأی دادن
[ریاضیات] یافتن، پیدا کردن، به دست آوردن

انگلیسی به انگلیسی

• something worthwhile which has been attained; discovery; procedure used to locate files in a computer system
come upon unexpectedly, encounter; discover after much searching or hard work; decide, rule, determine (law); supply
if you find someone or something either by chance or when you are looking for them, you discover them, see them, or learn where they are.
if you find something that you need or want, you succeed in getting it.
if you describe something that has been discovered as a find, you mean that it is interesting, good, or useful.
if you find that something is the case, you become aware of it or realize it.
if you say that something is found in a particular place, you mean that it is in that place.
if you say that you find that something has a particular quality, you are expressing your opinion about it.
if you find yourself doing something, you do it without intending to.
if you find the time to do something, you manage to do it even though you are busy.
when a court or jury finds a person guilty or not guilty, they decide if that person is guilty or innocent.
if you find your way somewhere, you get there by choosing the right way to go.
to find fault: see fault.
see also finding, found.
if you find something out, you learn it, often by making a deliberate effort.
if you find someone out, you discover they have been doing something dishonest.

پیشنهاد کاربران

یافتن، پیدا کردن. جستن، تشخیص دادن، کشف کردن، مکشوف، کامپیوتر: فرمانFIND، ورزش: یافتن بوی شکار
به غیر از این معانی ، معنی تأسیس کردن هم میده
discover, come across, encounter, hit upon, locate, meet, recognize, spot, uncover
- perceive, detect, discover, learn, note, notice, observe, realise. discovery, acquisition, asset, bargain, catch, good buy
...
[مشاهده متن کامل]

یافتن، پیدا کردن. جستن، تشخیص دادن، کشف کردن، مکشوف، یافتن بوی شکار. خرید خوب. فهمیدن. آموختن. یاد گرفتن. بدست آوردن. مشاهده کردن. ملاقات کردن

علاوه بر معانی که دوستان گفتن، در نظرگرفتن، دیدن، I find that very reassuring
یافتن، پیدا کردن
جستن، تشخیص دادن، کشف کردن، مکشوف، کامپیوتر: فرمانFIND، ورزش: یافتن بوی شکار
احساس کردن یا فکر کردن چیزی در مورد کسی یا چیزی
قرار گرفتن
علاوه معانی که دوستان ذکر کردند �دیدن�هم معنی میده
I find her beautiful
زیبا میبینمش
I find this course useful
این دوره رو مفید میبینم
I find it expensive
گرونه. . گرون میبینمش. به نظرم گرونه
واژه find به معنی جوی و جو گر هم هست
find: پیدا کردن
اگه بعدش یک شخص یا چیزی بیاد و بعد از اون یک صفت بیاد معنی "دانستن" میده.
I didn't know you find me so repulsive
find
( بیماری ) تشخیص دادن
Bowel cancer is one of the most common cancers and regular screening can help prevent it or find it at an early stage when it’s easier to treat.
سرطان روده یکی از شایع ترین سرطان ها است و غربالگری منظم می تواند به پیشگیری یا تشخیص آن در مراحل اولیه که درمان آن آسان تر است، کمک کند.
...
[مشاهده متن کامل]

🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : find
✅️ اسم ( noun ) : find / finding / finder
✅️ صفت ( adjective ) : found
✅️ قید ( adverb ) : _
معنی: یابنده، چیز یافته، جستن، پیدا کردن، تشخیص دادن، کشف کردن، یافتن
معانی دیگر: گیرآوردن، ( دراثر جستجو ) دست یافتن به، رسیدن به، - شدن، به دست آوردن، دریافتن، فهمیدن، درک کردن، پی بردن، پرس و جو کردن، احساس کردن، سهیدن، - بردن، به نظر آمدن، برای کسی . . . بودن، خوردن به، اعلام کردن، ( دادگاه و غیره ) حکم صادر کردن، کشف، یابش، ( هر چیز یافت شده ) یافته، مکشوفه
...
[مشاهده متن کامل]

مشاهده کردن
find ( باستان‏شناسی )
واژه مصوب: یافته
تعریف: آنچه از اکتشافات باستان‏شناختی به دست می آید یا مکانی که عملیات اکتشافی در آن صورت می گیرد
فعل find به معنای فهمیدن
فعل find در این کاربرد به معنای متوجه شدن و دیدن است. مثلا:
we came home to find ( that ) the cat had had kittens ( ما آمدیم خانه و متوجه شدیم که گربه بچه به دنیا آورده است. )
...
[مشاهده متن کامل]

we found the beds very comfortable ( ما دیدیم که تخت خواب ها خیلی راحت هستند. )
فعل find به معنای پیدا کردن
فعل find یعنی کشف کردن چیزی به خصوص جای چیزی یا کسی است. این عمل پیدا کردن می تواند یا غیرمنتظره باشد یا اینکه با جست و جو کردن باشد. مثلا:
i've just found a ten - pound note in my pocket ( من همین الان یک اسکناس ده پوندی در جیبم پیدا کردم. )
researchers are hoping to find a cure for the disease ( محققین امیدوارند درمانی برای بیماری پیدا کنند. )
فعل feel در انگلیسی کاربردی دارد که به معنای چیزی/کسی را . . . یافتن که ما در فارسی اینگونه استفاده نمی کنیم. به این مثال توجه کنید:
you may find your illness hard to accept ( ممکن است پذیرش این بیماری برای شما سخت باشد. )
i find it amazing that they're still together ( برای من جالب بود که آنها هنوز با یکدیگر بودند. )
they found him to be charming ( او به نظر آنها جذاب آمد. )
فعل feel وقتی در ساختار find somebody/something/yourself می آید به معنای این است که چیزی/خود را در جایی غیرمنتظره پیدا کنید. مثلا:
she woke up and found herself in a hospital bed ( او بیدار شد و خود را روی تخت بیمارستان یافت. )
we came home and found him asleep on the sofa ( ما آمدیم خانه و دیدیم او روی کاناپه خوابیده است. )
منبع: سایت بیاموز

متوجه شدن، فهمیدن
احتمالا واژه ای هندواروپایی است و با ( ویند ) که به معنای یابنده میباشد همریشه است.
مانند:
گندفر یک سیستانی از خاندان ایرانی سورن بود.
نام او تلفظی سیستانی از نام ویندفر ( یابنده فر ) پارسی باستان است.
to have a particular feeling or opinion, or to have a particular feeling or opinion about someone or something
واسه کسی . . . اومدن
She found the work very dull.
کاره واسش کسل کننده اومد.
Lots of women I know find him attractive.
...
[مشاهده متن کامل]

واسه خیلی از زنایی که میشناسم جذاب میاد.
I found them quite easy to use.
واسم خیلی ساده اومد برا استفاده.

برای کالاها ترجمه ی "گیر آوردن" خوبه به نظرم.
I want to find a cheap one: می خوام یه ارزونش رو گیر بیارم.
مرتب کردن
گشتن ، جست و جو
1 ) I found myself wondering why
متعجب بودم که چرا ( این وضعیت پیش اومد )
2 ) I keep meaning to write, but never seem to find ( the ) time
همچنان به نوشتن ادامه دادم، اما به نظر نمی رسید که زمان کافی در اختیار داشته باشم
...
[مشاهده متن کامل]

3 ) How are we going to find �10  000 for a car?
چجوری میخوایم ۱۰, ۰۰۰ پوند واسه خرید اتومبیل جور کنیم ( دربیاوریم ) ؟
4 ) I found the courage to speak
شجاعت حرف زدن ( با کوشش و تلاش ) بدست اوردم
5 ) Most of the money finds its way to the people who need it
اکثر اون پول ( سرانجام ) به آدمایی رسید که بهش احتیاج داشتند
6 ) The court found in her favour
اون دادگاه به نفع اون خانم رای داد
7 ) How do you find the accused?
این اتهامات را چگونه میبینی ( نظرت راجع به این اتهامات چیه ) ؟
8 ) My mother did nothing but find fault with my manners
مادرم هیچ کاری نکرد ولی از اخلاق و رفتارم شکایت داشت
9 ) She was always finding fault with his manners
زنه همیشه ی خدا داشت دنبال ایرادات مرده میگشت ( همش از اخلاق و رفتار مرده شاکی بود )
10 ) I only recently joined the firm so I'm still finding my feet
من تازه اخیرا به این شرکت اومدم بنابراین هنوز دارم دست و پامو پیدا میکنم ( برای رسیدن به اعتماد به نفس و استقلال کاری )
11 ) He eventually found his way into acting
او سرانجام بصورت اتفاقی ( شانسی ) وارد بازیگری شد
12 ) I wanted to talk to him but he was nowhere to be found
میخواستم که باهاش صحبت کنم اما پیدا کردنش غیرممکن بود
13 ) This is an important archaeological find
این یک کشف باستانشناسی مهم است
14 ) He made his most spectacular finds in the Valley of the Kings
او کشفیات فوق العاده ای در دره خدایان ( پادشاهان ) بعمل آورد
15 ) Our new babysitter is a real find
پرستار بچه جدیدمان آدم اینکاره ای است
16 ) Stray finds are more commonly discovered than whole new sites
کشف اشیا جداافتاده ( تک و توک )
معمول تر هستندتا کشف کل یک سایت ( عمارت/ساختمان ) باستانی
17 ) The letters were a real find and James went on to publish two volumes of them
اون نامه ها واقعا چیز معرکه ای بودن و James دو سری دیگه هم ازشون به انتشار رسوند
18 ) To date the site has yielded many interesting finds
تا به امروز اون سایت ( باستانشناسی ) کشفیات شگفت انگیز زیادی به بار آورده است

کشف کردن
پیدا شدن
یافتن

تجربه کردن
۱ - یافتن. . . . پیدا کردن
۲ - دریافتن. . . . . . فهمیدن، درک کردن، پی بردن
دانستن
فکر کردن، اعتقاد داشتن
دیدن
with urban agriculture as a priority for urban planners we find that cities have been redesigned as productive places
با توجه به این که کشاورزی شهری اولویتی برای برنامه ریزان شهری است، می بینیم که شهر از نو مکان مولدی طرح ریزی شده است
...
[مشاهده متن کامل]

نشان دادن
studies find no effect on urban form :
مطالعات هیچ گونه تاثیری را بر فرم شهری نشان نمی دهند

پیدا کردن جستجو کردن مثل من مادرم را گم کردم
معلوم شدن
دنبال چیزی گشتن
I'm late and I can't find my socks 🛂
من دیرم شده است و نمیتوانم جوراب هایم را پیدا کنم
پیدا کردن
جست و جو کردن
جمع کردن/شدن
جست وجو کردن، پیدا کردن
جستن ، یافتن، کشف کردن
به نتیجه ای رسیدن
دریافتن
کشتن
جست و جو کردن
یافتن ، پیدا کردن
پیدا کردن ، یافنن ، گشتن ،
متوجه شدن
گشتن
تمام معانی Thesaurus: کشف - باورداشتن - پیشرفت - پیشنهاد دادن - رسیدن - ارائه دادن - تشخیص دادن - بررسی کردن - کشفیات - مواجه شدن - دیده بانی کردن - تغذیه کردن - ماهیگیری - جمع آوری - تحویل دادن - کشیدن
...
[مشاهده متن کامل]
بار - ابداع کردن - جواهر - قضاوت کردن - تحقیق کردن - ملاقات - پاداش - کسب کردن - اثبات کردن - حکم - بازرسی کردن - بوییدن - مشاهده - تأمین کردن - ردیابی کردن - انتقال دادن - گنج - حفاری کردن - سود

یافتن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٤٨)

بپرس