disgust

/ˌdɪˈsɡəst//dɪsˈɡʌst/

معنی: انزجار، تنفر، بیزاری، نفرت، بی میلی، متنفر کردن، بیزار کردن
معانی دیگر: (بیزاری و تنفر تهوع آور) انزجار، آریغ، چندش، دل سیری، بیزار کردن یا شدن، آریغ کردن، متنفر کردن یا شدن، دچار چندش شدن، حالت تهوع پیدا کردن، مشمئز کردن یا شدن

جمله های نمونه

1. your answers disgust me
پاسخ های شما مرا بیزار می کند.

2. to look one's disgust
انزجار خود را نمایان کردن

3. rumors breed fear and disgust
شایعات موجب بروز ترس و نفرت می شود.

4. their cruelty excited our disgust
سنگدلی آنان انزجار ما را برانگیخت.

5. her remarks made me writher with disgust
گفته های او مرا چنان متنفر کرد که چندشم شد.

6. as soon as he saw the rotten corpse he recoiled with disgust
تا جسد فاسد شده را دید از شدت تنفر یکه خورد.

7. he could not tolerate the smell of garlic without a feeling of disgust
بدون احساس بیزاری نمی توانست بوی سیر را تحمل کند.

8. Hean looked down at Bauer in undisguised disgust.
[ترجمه گوگل]هن با انزجاری پنهان به بائر نگاه کرد
[ترجمه ترگمان]Hean با تنفر آشکاری به باور نگاه کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. She looked at him, love and disgust mingled on her face.
[ترجمه شان] زن به مرد نگریست در حالی که عشق و نفرت در چهره اش درهم آمیخته بود .
|
[ترجمه گوگل]به او نگاه کرد، عشق و انزجار در چهره اش آمیخته شد
[ترجمه ترگمان]به او نگاه کرد، عشق و بیزاری در چهره اش
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. She wrinkled her nose in disgust.
[ترجمه شان] او به نشانه تنفر بر بینی خود چین و چروک انداخت.
|
[ترجمه گوگل]بینی اش را با نفرت چروک کرد
[ترجمه ترگمان]بینی اش را چین انداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. He spoke of his disgust at the incident.
[ترجمه گوگل]او از انزجار خود از این حادثه گفت
[ترجمه ترگمان]از این حادثه نفرت داشت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. The execution of political opponents aroused widespread disgust .
[ترجمه گوگل]اعدام مخالفان سیاسی انزجار گسترده ای را برانگیخت
[ترجمه ترگمان]اعدام مخالفان سیاسی انزجار عمومی را برانگیخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The smell filled me with disgust.
[ترجمه گوگل]بو من را پر از نفرت کرد
[ترجمه ترگمان]این بو با تنفر وجودم را فرا گرفت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Mr Haynes shook his head in obvious disgust and walked off.
[ترجمه گوگل]آقای هاینز با انزجار آشکار سرش را تکان داد و رفت
[ترجمه ترگمان]آقای هینس با تنفر آشکاری سرش را تکان داد و به راه افتاد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. He flung the paper away in disgust.
[ترجمه گوگل]با نفرت کاغذ را دور انداخت
[ترجمه ترگمان]کاغذ را با تنفر روی کاغذ انداخت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. They both looked with disgust at the men.
[ترجمه گوگل]هر دو با انزجار به مردها نگاه کردند
[ترجمه ترگمان]هر دو با نفرت به مردها نگاه کردند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

17. 'You fool!' she uttered in disgust.
[ترجمه گوگل]'تو احمقی!' او با انزجار گفت
[ترجمه ترگمان]ای احمق! با نفرت گفت:
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. He gave a snort of disgust.
[ترجمه گوگل]خرخری از تنفر زد
[ترجمه ترگمان]او خرناسی کشید
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

انزجار (اسم)
abhorrence, disgust, antipathy, nausea, phobia, pique, scunner

تنفر (اسم)
hate, abhorrence, disgust, hatred, distaste, loathing, repulsion, execration, detestation, disrelish, teen

بیزاری (اسم)
abhorrence, disgust, hatred, distaste, loathing, aversion, weariness, horror, abomination, alienation, ennui, tedium, grudge, reluctance, reluctancy

نفرت (اسم)
hate, disgust, phobia, hatred, loathing, aversion, abomination, malice, enmity, execration, detestation, odium

بی میلی (اسم)
disgust, distaste, loathing, lassitude, grudge, inappetence, dismay, disapproval, disapprobation, disaffection, reluctance, disinclination, disrelish, reluctancy

متنفر کردن (فعل)
disgust

بیزار کردن (فعل)
disgust, avert, weary, disincline, loathe, repel

انگلیسی به انگلیسی

• repulsion, loathing
repulse, cause loathing
if something disgusts you, it causes you to have a strong feeling of dislike or disapproval. verb here but can also be used as an uncount noun. e.g. many expressed disgust at the use of such weapons. he returned downstairs in disgust.

پیشنهاد کاربران

حال به هم خوردن ( هم نزدیکه به چندش آور هم به معنی نفرت داشتن (
بچه ها یه عبارت هست
To sb's disgust
یعنی باعث انزجار کسی شدن
To her disgust , he hold her hand tight.
اینکه اون ( مرد ) دستش و گرفت حالشو بهم زد
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
فعل ( verb ) : disgust
اسم ( noun ) : disgust
صفت ( adjective ) : disgusting / disgusted
قید ( adverb ) : disgustingly / disgustedly
You disgust me
حالم ازت به هم می خوره
عصبی کردن
Your whole attitude disgust me
رویکرد کلی تو منو عصبی میکنه
چِندِشیدَن/چندشاندن.
Meaning: Disgust is a feeling of distaste and anger caused by something rude or unpleasant
Example: He felt disgust toward his date because she had such terrible eating habits
انزجار خاطر
Much to my disgust , I found that there were no toilets for the disabled.
چندش آور
داشتن حس بد
منزجر کردن/شدن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٢)

بپرس