defined

/dəˈfaɪn//dɪˈfaɪn/

معنی: محدود، معین، مشخص
معانی دیگر: (verb transitive) (مفهوم، اصطلاح) تعریف کردن، (کلمه) معنی کردن some dictionaries define words well برخی فرهنگ لغت ها واژه ها را خوب معنی می کنند it is hard to define this word معنی کردن این واژه مشکل است (verb transitive) خطوط جایی را مشخص کردن، متمایز ساختن، (وظایف، شرایط) مشخص ساختن، تعیین کردن، (قدرت) تحدید کردن، حدود چیزی را مشخص کردن a well defined picture تصویر واضح و روشن reason defines mankind ویژگی انسان عقل است (verb transitive) (احساسات) شرح دادن، بازنمودن، توضیح دادن، روشن کردن

جمله های نمونه

1. ill defined
نامعلوم،بدمعنی یا توصیف شده،مبهم

2. words must be defined with absolute precision
واژه ها را باید با دقت تمام معنی کرد.

3. each of the entries in this dictionary has been carefully defined
هر یک از داده های این فرهنگ به دقت معنی شده است.

4. Humor has been well defined as thinking in fun while feeling in earnest.
[ترجمه گوگل]شوخ طبعی به خوبی به عنوان فکر کردن به سرگرمی در حالی که به طور جدی احساس می شود تعریف شده است
[ترجمه ترگمان]طنز به خوبی به عنوان تفکر در کیف و در حالی که به طور جدی فکر می کند، تعریف شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

5. Bigotry may be roughly defined as the anger of men who have no opinions.
[ترجمه گوگل]تعصب ممکن است تقریباً به عنوان خشم مردانی تعریف شود که هیچ نظری ندارند
[ترجمه ترگمان]Bigotry ممکن است به شدت به عنوان خشم افرادی تعریف شود که هیچ نظری ندارند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. The powers of a judge are defined by law.
[ترجمه گوگل]اختیارات قاضی را قانون تعیین می کند
[ترجمه ترگمان]اختیارات یک قاضی به وسیله قانون تعیین می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Life imprisonment is defined as 60 years under state law.
[ترجمه گوگل]طبق قوانین ایالتی، حبس ابد 60 سال تعریف شده است
[ترجمه ترگمان]حبس ابد به عنوان ۶۰ سال تحت قانون ایالتی تعریف می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Unemployment can be defined as the number of people who are willing and able to work, but who can not find jobs.
[ترجمه گوگل]بیکاری را می توان به عنوان تعداد افرادی که مایل و قادر به کار هستند، اما نمی توانند شغل پیدا کنند، تعریف کرد
[ترجمه ترگمان]بیکاری می تواند به عنوان تعداد افرادی تعریف شود که مایلند کار کنند، اما نمی توانند شغل پیدا کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. A budget is defined as 'a plan of action expressed in money terms'.
[ترجمه گوگل]بودجه به عنوان "برنامه اقدامی که به صورت پولی بیان می شود" تعریف می شود
[ترجمه ترگمان]بودجه به عنوان طرحی از اقدام بیان شده در شرایط مالی تعریف می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. Security defined in the broad/broadest sense of the term means getting at the root causes of trouble and helping to reduce regional conflicts.
[ترجمه گوگل]امنیت در معنای وسیع و گسترده این واژه به معنای دستیابی به ریشه‌های مشکلات و کمک به کاهش درگیری‌های منطقه‌ای است
[ترجمه ترگمان]امنیت تعریف شده در مفهوم گسترده \/ وسیع واژه به معنای رسیدن به علل ریشه ای مشکلات و کمک به کاهش درگیری های منطقه ای است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Your rights and responsibilities are defined in the citizens' charter.
[ترجمه گوگل]حقوق و وظایف شما در منشور شهروندان تعریف شده است
[ترجمه ترگمان]حقوق و مسئولیت های شما در منشور شهروندان تعریف شده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. It's advisable that they go with a clearly defined goal in mind.
[ترجمه گوگل]توصیه می شود که آنها با هدف مشخصی در ذهن حرکت کنند
[ترجمه ترگمان]توصیه می شود که آن ها با هدفی مشخص به وضوح تعریف شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The mountain was sharply defined against the sky.
[ترجمه گوگل]کوه به شدت در برابر آسمان مشخص شده بود
[ترجمه ترگمان]کوه به شدت در مقابل آسمان مشخص شده بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Louis Armstrong defined jazz pithily as "what I play for a living".
[ترجمه گوگل]لوئیس آرمسترانگ جاز را به‌عنوان «چیزی که برای امرار معاش می‌نوازم» تعریف می‌کند
[ترجمه ترگمان]لویی آرمسترانگ سبک جاز را به عنوان \"چیزی که من برای یک زندگی بازی می کنم\" تعریف کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The difficulty of a problem was defined in terms of how long it took to complete.
[ترجمه گوگل]دشواری یک مشکل بر حسب مدت زمانی که برای تکمیل آن طول می کشد تعریف می شود
[ترجمه ترگمان]دشواری یک مشکل از نظر اینکه چقدر طول کشید مشخص شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

محدود (صفت)
definite, adjacent, adjoining, moderate, limited, finite, confined, narrow, bounded, defined, terminate, determinate, limitary, parochial, straightlaced, straitlaced

معین (صفت)
certain, helping, given, aiding, specified, determined, defined, auxiliary, appointed, fixed, assigned, regular, supporting, thetic, thetical

مشخص (صفت)
specified, determined, defined, ascertained, specific, distinctive, well-known, distinguished, famous, recognizable

تخصصی

[ریاضیات] تعریف شده، معین

انگلیسی به انگلیسی

• delineated, specified, determined, explained

پیشنهاد کاربران

تعریف شده
مشخص شده
معین شده
تعیین شده
( زیست شناسی ) متمایز شده، مشخص شده
توضیح دادن
تعریف شدن
تعریف
مورد تعریف
تعیین شده

بپرس