constrained

/kənˈstreɪnd//kənˈstreɪnd/

معنی: مقید، مجبور
معانی دیگر: وادار شده، ناگزیر، تحت فشار، در تنگنا، ملزم، اجباری و غیر طبیعی

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
مشتقات: constrainedly (adv.)
(1) تعریف: forced; compelled.
متضاد: spontaneous

(2) تعریف: artificially stiff; awkward.
متضاد: easy, spontaneous
مشابه: stiff

- a constrained silence between two people
[ترجمه محمد جواد حمیدنیا] بین آندو ، سکوت سنگینی حاکم بود
|
[ترجمه گوگل] سکوتی محدود بین دو نفر
[ترجمه ترگمان] سکوتی که بین دو نفر حک مفرما بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. constrained to sign
مجبور به امضا

2. a constrained laugh
خنده ی زورکی

3. i was constrained to agree
ناگزیر شدم که موافقت کنم.

4. why should love be constrained all the time?
چرا باید عشق همیشه مهار شود؟

5. The company said that it was constrained to raise prices.
[ترجمه گوگل]این شرکت گفت که محدود به افزایش قیمت است
[ترجمه ترگمان]این شرکت گفته است که باید قیمت ها را افزایش دهد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. Women are too often constrained by family commitments and by low expectations.
[ترجمه گوگل]زنان اغلب به دلیل تعهدات خانوادگی و توقعات پایین محدود می شوند
[ترجمه ترگمان]زنان اغلب با تعهدات خانوادگی و انتظارات پایین محدود می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. The evidence was so compelling that he felt constrained to accept it.
[ترجمه گوگل]شواهد آنقدر قانع کننده بود که او احساس می کرد مجبور به پذیرش آن بود
[ترجمه ترگمان]شواهد چنان قانع کننده بود که احساس می کرد مجبور است آن را بپذیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. I feel constrained to write and ask for your forgiveness.
[ترجمه گوگل]من مجبورم بنویسم و ​​از شما طلب بخشش کنم
[ترجمه ترگمان]احساس می کنم مجبور می شوم نامه بنویسم و از شما پوزش بخواهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Cold weather constrained the plant's growth.
[ترجمه گوگل]هوای سرد رشد گیاه را محدود کرد
[ترجمه ترگمان]هوای سرد رشد گیاه را محدود می کند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. For some reason he felt constrained to lower his voice.
[ترجمه گوگل]بنا به دلایلی مجبور بود صدایش را پایین بیاورد
[ترجمه ترگمان]به دلایلی مجبور شد صدایش را پایین بیاورد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. She felt constrained from continuing by the threat of losing her job.
[ترجمه گوگل]او احساس می‌کرد که به دلیل تهدید از دست دادن شغلش مجبور به ادامه کار نیست
[ترجمه ترگمان]با تهدید از دست دادن شغلش، احساس محدودیت می کرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. I felt constrained to do what I was unwilling to do myself.
[ترجمه گوگل]برای انجام کاری که خودم تمایلی به انجام آن نداشتم، احساس محدودیت می کردم
[ترجمه ترگمان]من مجبور بودم کاری را که مایل بودم انجام دهم، انجام دهم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Poor soil has constrained the level of crop production.
[ترجمه گوگل]خاک ضعیف سطح تولید محصول را محدود کرده است
[ترجمه ترگمان]خاک ضعیف سطح تولید محصول را محدود کرده است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Men and women are becoming less constrained by stereotyped roles.
[ترجمه گوگل]مردان و زنان کمتر تحت تأثیر نقش های کلیشه ای قرار می گیرند
[ترجمه ترگمان]مردان و زنان با نقش های کلیشه ای احساس محدودیت کمتری می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. Don't feel constrained to do what he says - he's got no authority.
[ترجمه گوگل]برای انجام آنچه او می گوید احساس محدودیت نکنید - او هیچ اختیاری ندارد
[ترجمه ترگمان]مجبور نیستم کاری را که می گوید انجام دهم - او هیچ اختیاری ندارد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

مقید (صفت)
bound, tight, pent, constrained, uptight, bound up, chained, bounden

مجبور (صفت)
constrained, compeled, forced, compelled, obliged

تخصصی

[عمران و معماری] مقید - محدود
[ریاضیات] مقید
[پلیمر] محدود شده

انگلیسی به انگلیسی

• restricted; forced; artificial, unnatural

پیشنهاد کاربران

🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
فعل ( verb ) : constrain
اسم ( noun ) : constraint
صفت ( adjective ) : constrained
قید ( adverb ) : _
تحمیل شده
محدود شدن
مجبور - زورکی - وادار شده - غیر طبیعی و مصنوعی - forced
Sorry if i look constrained : ببخشید اگه مجیور بنظر میرسم ( که انگار به زور دارم جواب میدم و کار میکنم و از عمق وجود و علاقه کار نمیکنم )
Constrained laugh : خنده ی زورکی
...
[مشاهده متن کامل]

[more constrained; most constrained] formal : not done or happening naturally
It was obvious from his constrained [=forced] smile that he was not enjoying himself.
constrained behavior

قرنطینه شدن
محدود، مهار ( شده )
محدود شد
محدودیت

بپرس