commonly

/ˈkɑːmənli//ˈkɒmənli/

معنی: عوامانه، عموما، بطور عادی
معانی دیگر: معمولا، به طور عادی یا همیشگی

بررسی کلمه

قید ( adverb )
(1) تعریف: ordinarily; usually.
مترادف: generally, normally, ordinarily, usually
متضاد: uncommonly
مشابه: currently, often

(2) تعریف: in a common way.
مترادف: generally, normally, ordinarily, usually
متضاد: uncommonly
مشابه: currently

جمله های نمونه

1. animals are commonly described as irrational
معمولا جانوران را فاقد نیروی استدلال توصیف می کنند.

2. hysterical symptoms commonly serve to insulate the patient
نشانه های مرض هیستری معمولا به انزوای بیمار کمک می کند.

3. this disease is commonly found among the elderly
این بیماری معمولا در میان سالمندان رایج است.

4. the phrase "to be married" is commonly understood after the word "engaged"
عبارت ((قرار است ازدواج بکنند)) معمولا در واژه ی ((نامزد)) مستتر است.

5. 'Register' is the term commonly used to describe different levels of formality in language.
[ترجمه گوگل]"ثبت" اصطلاحی است که معمولاً برای توصیف سطوح مختلف رسمیت در زبان استفاده می شود
[ترجمه ترگمان]ثبت اصطلاحی است که معمولا برای توصیف سطوح مختلف آداب و رسوم مورد استفاده قرار می گیرد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

6. It is not a theory that is commonly subscribed to.
[ترجمه گوگل]این نظریه ای نیست که به طور معمول مورد تایید قرار گیرد
[ترجمه ترگمان]این یک نظریه نیست که معمولا به اشتراک گذاشته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

7. Leagues are commonly made for mutual defense.
[ترجمه گوگل]لیگ ها معمولا برای دفاع متقابل ساخته می شوند
[ترجمه ترگمان]لیگ معمولا برای دفاع متقابل ساخته می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

8. Great talkers are commonly liars. sentence dictionary
[ترجمه گوگل]سخنوران بزرگ معمولاً دروغگو هستند فرهنگ لغت جمله
[ترجمه ترگمان]آدم های حراف همه اش دروغ می گویند فرهنگ لغت
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

9. Grey-market perfumes and toiletries are now commonly sold by mail.
[ترجمه گوگل]عطرها و لوازم آرایشی در بازار خاکستری اکنون معمولاً از طریق پست فروخته می شوند
[ترجمه ترگمان]عطر و لوازم آرایشی در این بازار عموما به وسیله پست به فروش می رسند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

10. A little adolescent rebellion is commonly believed to be healthy.
[ترجمه گوگل]معمولاً اعتقاد بر این است که یک شورش کوچک نوجوان سالم است
[ترجمه ترگمان]معمولا اعتقاد بر این است که یک شورش بزرگ نوجوان سالم است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

11. Robins mostly appear in the winter and are commonly pictured on Christmas cards.
[ترجمه گوگل]رابین ها بیشتر در زمستان ظاهر می شوند و معمولاً در کارت های کریسمس به تصویر کشیده می شوند
[ترجمه ترگمان]Robins اغلب در زمستان دیده می شوند و معمولا در کارت های کریسمس دیده می شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. Other amenities, less commonly available, include a library and exercise room.
[ترجمه گوگل]امکانات دیگر، که کمتر در دسترس است، شامل کتابخانه و اتاق ورزش است
[ترجمه ترگمان]امکانات رفاهی دیگر، کم تر در دسترس، شامل یک کتابخانه و اتاق تمرین است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. Income in New England is commonly 10 % below the national average.
[ترجمه گوگل]درآمد در نیوانگلند معمولاً 10 درصد کمتر از میانگین ملی است
[ترجمه ترگمان]درآمد در نیوانگلند به طور معمول ۱۰ درصد کم تر از میانگین ملی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. Christopher is commonly known as Kit.
[ترجمه گوگل]کریستوفر معمولاً با نام کیت شناخته می شود
[ترجمه ترگمان]کریستوفر به عنوان کیت شناخته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. The disease is more commonly known as Mad Cow Disease.
[ترجمه گوگل]این بیماری بیشتر به عنوان بیماری جنون گاوی شناخته می شود
[ترجمه ترگمان]بیماری عموما به عنوان بیماری جنون گاوی شناخته می شود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

عوامانه (قید)
commonly, popularly

عموما (قید)
commonly, generally, universally

بطور عادی (قید)
commonly, customarily

انگلیسی به انگلیسی

• usually; prevalently

پیشنهاد کاربران

مداوم
commonly: معمولی، عموما
🔍 دوستان مشتقات ( derivatives ) این کلمه اینها هستند:
✅ فعل ( verb ) : commonize
✅️ اسم ( noun ) : commonality /common / commonness / commoner / commonalty / commonage / commonization
✅️ صفت ( adjective ) : common
✅️ قید ( adverb ) : commonly
اصولا
به طور رایج
به ترتیب معمول / سابق
غالباً، بیشتر
به طور همیشگی، معمولا. ( usually )
همگانی، عمومی، متداول
عرفاً
معمولا
مورد استفاده قرار گرفتن
عموما، اشتراکا ، معمولا
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٣)

بپرس