معنی: دماغی، مغزی، مخی، فکریمعانی دیگر: (کالبد شناسی) مخی، وابسته به مغز سر، وابسته به اندیشه (در مقایسه با احساسات)، تفکری، اندیش انگیز، (آوا شناسی) قشرمخی، برگشتی، نوکی
بررسی کلمه
صفت ( adjective )مشتقات: cerebrally (adv.)
• (1)تعریف: characterized by intellect or reason. • متضاد: unintellectual • مشابه: intellectual, mental
- She missed the cerebral discussions she had her with friends in her student days.
[ترجمه سهیل یوسفی] دلش برای مباحث فکری ای که در دوران دانشجویی با دوستان خود داشت تنگ شد.
|
[ترجمه گوگل] او دلتنگ بحث های مغزی که در دوران دانشجویی اش با دوستانش داشت [ترجمه ترگمان] در روزه ای دانشجویی که با دوستان خود دوست شده بود دلش برای او تنگ شده بود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
• (2)تعریف: pertaining to or involving the cerebrum. • مشابه: mental
جمله های نمونه
1. cerebral hemorrhage
خونریزی مغزی
2. cerebral topography
جای نگاری مغز سر
3. cerebral cortex
پوسته ی مغزی
4. cerebral hemisphere
نیمکره ی مغزی،نیمسپهر مغزی
5. a cerebral accident
عارضه ی مغزی
6. The patient died from acute cerebral hemorrhage.
[ترجمه گوگل]بیمار بر اثر خونریزی حاد مغزی فوت کرد [ترجمه ترگمان] بیمار از خونریزی مغزی درگذشت [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
7. The patient died from acute cerebral haemorrhage.
[ترجمه گوگل]بیمار بر اثر خونریزی حاد مغزی فوت کرد [ترجمه ترگمان]بیمار از خونریزی شدید جان سپرد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
8. She makes cerebral films that deal with important social issues.
[ترجمه سهیل یوسفی] او فیلم های پر محتوا تهیه می کند که با موضوعات اجتماعی مهم در ارتباط هستند.
|
[ترجمه گوگل]او فیلم های مغزی می سازد که به موضوعات مهم اجتماعی می پردازد [ترجمه ترگمان]او فیلم های مغزی می سازد که با مسائل اجتماعی مهم سروکار دارند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
9. Your left cerebral hemisphere controls the right - hand side of your body.
[ترجمه گوگل]نیمکره چپ مغز شما سمت راست بدن شما را کنترل می کند [ترجمه ترگمان]نیم کره چپ مغز شما سمت راست بدن شما را کنترل می کند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
10. One seven year-old boy, a cerebral palsy sufferer, was anxious to make a speech.
[ترجمه گوگل]یک پسر هفت ساله، فلج مغزی، مشتاق سخنرانی بود [ترجمه ترگمان]یک پسربچه هفت ساله، فلج مغزی مغزی، مشتاق صحبت کردن بود [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
11. Read in studio Children with Cerebral Palsy could soon lose the training centre that helps them to overcome their handicap.
[ترجمه گوگل]در استودیو بخوانید کودکان مبتلا به فلج مغزی ممکن است به زودی مرکز آموزشی را که به آنها کمک می کند تا بر نقص خود غلبه کنند، از دست بدهند [ترجمه ترگمان]مطالعه کودکان در استودیو با مخ Palsy می تواند به زودی مرکز آموزشی را از دست بدهد که به آن ها کمک می کند بر نقص خود غلبه کنند [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
12. He now has severe cerebral palsy, is unable to roll over, sit or crawl.
[ترجمه گوگل]او اکنون فلج مغزی شدید دارد، قادر به غلت زدن، نشستن یا خزیدن نیست [ترجمه ترگمان]او که دچار فلج مغزی شدید است نمی تواند غلت بزند، بنشیند یا بخزد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
13. In the rat cerebral cortex in the absence of calmodulin, calcium has a negligible effect at low concentrations.
[ترجمه گوگل]در قشر مغز موش صحرایی در غیاب کالمودولین، کلسیم در غلظت های کم اثر ناچیزی دارد [ترجمه ترگمان]در قشر مخ موش در غیاب of، کلسیم یک اثر ناچیز در غلظت های کم دارد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
14. He was rushed to hospital with cerebral concussion and a smashed-up face.
[ترجمه گوگل]او با ضربه مغزی و صورت شکسته به سرعت به بیمارستان منتقل شد [ترجمه ترگمان]اون با ضربه مغزی مغزی و یه صورت داغون به بیمارستان منتقل شد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
15. John was born crippled and with cerebral palsy but could run, walk and jump.
[ترجمه گوگل]جان معلول و مبتلا به فلج مغزی به دنیا آمد اما میتوانست بدود، راه برود و بپرد [ترجمه ترگمان]جان فلج و فلج مغزی به دنیا آمد، ولی می توانست بدود، بپرد و بپرد [ترجمه شما]ترجمه صحیح تر را بنویسید
• pertaining to the brain cerebral means relating to thought or reasoning rather than to emotions; a formal use. cerebral also means relating to the brain; a medical use.
پیشنهاد کاربران
پرمغز، چیزی که مخ را درگیر موضوعی کند، هر چیز مربوط به مخ