bodily

/ˈbɑːdəli//ˈbɒdəli/

معنی: دارای بدن، بدنی، جسمانی، واقعا
معانی دیگر: جسمانی (در مقابل روحانی یا روانی: spiritual یا mental )، وابسته به بدن، شخصا، کلا، یکجا، در یک وهله، عملا

بررسی کلمه

صفت ( adjective )
• : تعریف: of or relating to the body of a human or animal.
مشابه: outward, personal, physical

- bodily harm
[ترجمه گوگل] آسیب بدنی
[ترجمه ترگمان] آسیب جسمانی،
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
قید ( adverb )
• : تعریف: as a physical thing or person.

- The protester was removed bodily.
[ترجمه گوگل] معترض به صورت بدنی حذف شد
[ترجمه ترگمان] اون شورشی جدا شده
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. bodily pleasures
لذایذ جسمانی

2. the bodily gyrations of the dancers
چرخش بدن رقصگران

3. to be bodily present
شخصا حضور داشتن

4. he carried her bodily up the stairway singlehandedly
شخصا او را بدون کمک کسی تا بالای پلکان حمل کرد.

5. she euphemized all bodily functions
او برای کلیه ی فعالیت های بدن واژه های مودبانه به کار می برد.

6. the slowing of bodily functions
آهسته شدن فعالیت های بدنی

7. the temple was moved bodily forty meters up the shore of the lake
معبد یکپارچه به چهل متر بالاتر از کرانه ی دریاچه تغییر مکان داده شد.

8. dancers who tell stories through bodily gestures
رقصندگانی که با حرکات بدن،داستان بیان می کنند.

9. he was sidelined by a bodily injury
به خاطر صدمه ی بدنی از شرکت محروم شد.

10. they think of nothing beyond their bodily needs
آنان به فکر چیزی ورای نیازهای جسمانی خود نیستند.

11. The audience rose bodily.
[ترجمه گوگل]تماشاچیان بدنی برخاستند
[ترجمه ترگمان]حضار از جا برخاستند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

12. He lifted the child bodily aboard.
[ترجمه گوگل]او کودک را به صورت بدنی سوار کرد
[ترجمه ترگمان]بچه را بلند کرد و سوار کشتی شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

13. The monument was moved bodily to a new site.
[ترجمه گوگل]بنای یادبود به صورت بدنی به مکان جدیدی منتقل شد
[ترجمه ترگمان]این بنای یادبود به سمت یک محل جدید منتقل شد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

14. He carried her bodily up the stairs.
[ترجمه گوگل]او را با بدن از پله ها بالا برد
[ترجمه ترگمان]او را بالا برد و از پله ها بالا برد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

15. There's more to eating than just bodily needs.
[ترجمه گوگل]غذا خوردن بیش از نیازهای بدنی است
[ترجمه ترگمان]غذا خوردن بیشتر از نیازهای بدنی است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

16. The audience rose bodily to cheer the hero.
[ترجمه گوگل]تماشاگران بدنبال تشویق قهرمان برخاستند
[ترجمه ترگمان]حضار از جا برخاستند تا قهرمان شوند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

دارای بدن (صفت)
bodied, bodily

بدنی (صفت)
bodily, physical, corporal, somatic, corporeal, systemic

جسمانی (صفت)
material, sensual, carnal, bodily, physical, corporeal, temporal, earthen, worldly

واقعا (قید)
actually, really, indeed, quite, simply, verily, bodily, veritably

انگلیسی به انگلیسی

• physical, corporeal; material, substantial, tangible
having a body; of the body; altogether
your bodily needs and functions are the needs and functions of your body.
you use bodily to refer to actions that involve the whole of someone's body.

پیشنهاد کاربران

بپرس