boy

/ˌbɔɪ//boɪ/

معنی: پسر، پسر بچه، خانه شاگرد
معانی دیگر: جوانک، بچه پسر، پسرچه، پور، ریکا، ریدک، (عامیانه) فرزند (ذکور)، (خودمانی) مرد، آدم، (خودمانی - حرف ندا به نشان تعجب یا خوشی و غیره) عجب !، هیهات ! (بیشتر به صورت: !oh, boy)، (تحقیرآمیز) نوکر، (سابقا در جنوب ایالات متحده) سیاهپوست، (هتل و غیره) پادو، چمدان بر، حمال

بررسی کلمه

اسم ( noun )
(1) تعریف: a male child or adolescent.
مترادف: stripling, youth
مشابه: lad, son

(2) تعریف: (informal, sometimes offensive) a man.
مترادف: chap, dude, fellow, guy
مشابه: man

- Wednesday is Charlie's night out with the boys.
[ترجمه امیرحسین اربابی] چهارشنبه شب چارلی با بچه ها است
|
[ترجمه Ariana] چهارشنبه، شب چارلی به همراه پسران است.
|
[ترجمه Mitra] چهارشنبه ، شب گشت و گذار چارلی با پسرهاست.
|
[ترجمه گوگل] چهارشنبه شب چارلی با پسرها است
[ترجمه ترگمان] چهارشنبه شب چارلی با بچه ها است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: a young immature man.
مترادف: lad, youth

- I was just a boy when I went to war, but I grew up fast.
[ترجمه Atena] من فقط پسر بچه ای بودم ولی زمانی که به جنگ رفتم رشد کردم
|
[ترجمه گوگل] وقتی به جنگ رفتم پسر بچه بودم اما سریع بزرگ شدم
[ترجمه ترگمان] من فقط یک پسربچه بودم که به جنگ رفتم، اما سریع بزرگ شدم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
حرف ندا ( interjection )
• : تعریف: used to express amazement, surprise, or the like.
مترادف: gee, gee whiz, goodness, my, wow
مشابه: god, gracious, hey

- Boy, that is hard to believe!
[ترجمه گوگل] پسر، باورش سخت است!
[ترجمه ترگمان] ! پسر، باورش سخته
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

جمله های نمونه

1. boy in blue
(انگلیس - عامیانه) پاسبان،پلیس

2. a boy aged ten
پسری ده ساله

3. a boy grows into a man
پسر مرد می شود

4. a boy jogs the race horse around the track
پسری اسب مسابقه را دور زمین می دواند.

5. a boy not yet fit to ordain his life
پسری که هنوز نمی تواند زندگی خود را سامان بدهد.

6. a boy with a mechanical bent
پسری دارای استعداد فنی

7. neither boy went
هیچکدام (از آن دو پسر) نرفتند.

8. that boy is a menace
آن پسر مایه ی دردسر است.

9. the boy hopped the fence
پسر از روی نرده پرید.

10. the boy idolized military and sports heroes
آن پسر،قهرمانان نظامی و ورزشی را می پرستید.

11. the boy littered his clothing all over the floor and went to bed
پسر لباس های خود را کف اتاق انداخت و به بستر رفت.

12. the boy lived in the hulk of a passenger ship
پسر در لاشه ی یک کشتی مسافری زندگی می کرد.

13. the boy made a mouth at me
آن پسر به من دهن کجی کرد.

14. the boy made a quick dart across the lawn
پسر مثل تیر از میان چمن رد شد.

15. the boy rolled the hoop down the slope
پسر بچه حلقه را در سرازیری به چرخش درآورد.

16. the boy sniffled and the teacher asked him to blow his nose with a handkerchief
شاگرد فن فن کرد و معلم از او خواست که با دستمال دماغ خود را بگیرد.

17. the boy strode over the gutter
پسر بایک گام از جوی رد شد.

18. the boy was double his sister's size
اندازه ی پسر دو برابر خواهرش بود.

19. the boy was gored by a bull
یک گاو نر به پسر شاخ زد و او را زخمی کرد.

20. the boy was out of sight and out of sound
آن پسر نه در معرض دید بود و نه صدای کسی را می شنید.

21. the boy worried the loose tooth with his tongue
پسر با زبانش دندان لق را تکان می داد.

22. this boy has many fine qualities
این پسر از خصایص خوب فراوانی برخوردار است.

23. a bad boy
پسر بد

24. a consumptive boy
یک پسر مسلول

25. a country boy
پسر دهاتی

26. a dark-haired boy came up and tried to mooch a cigarette
پسر بچه ی موسیاهی جلو آمد و سعی کرد سیگاری (از ما) گدایی کند.

27. a full-grown boy
پسری که به حداکثر رشد خود رسیده است

28. a gutter boy
پسر فقیر و بی سرپرست

29. a little boy with chestnut-brown hair
پسر کوچکی با موی شاه بلوطی

30. a polite boy
یک پسر با ادب

31. a weak boy
پسر کم زور

32. a wide boy
پسر دغلکار

33. an impudent boy
پسر بی ادب

34. an insolent boy
پسر بی آزرم

35. the fair-haired boy of the family
پسر دوست داشتنی خانواده

36. the ingenuous boy said, "my father says he is not home"
پسر ساده دل گفت: ((پدرم می گوید که خانه نیست. ))

37. man and boy
در ابتدا مثل پسر و سپس مثل مرد

38. a snivelling little boy
پسر بچه ای که آب دماغش جاری است

39. a twelve-year old boy
پسری دوازده ساله

40. abbas khan's oldest boy
پسر بزرگ عباس خان

41. he gave the boy a good cuff
سیلی محکمی به پسر زد.

42. she delivered a boy
او پسر زایید.

43. to pack a boy off to school
پسر بچه را با شتاب روانه ی مدرسه کردن

44. a pervese and impolite boy
یک پسر لجباز و بی تربیت

45. an impolite and good-for-nothing boy
. . . پسر بی ادب و بی هنری

46. he attacked the bigger boy with the desperation of a cornered cat
با بی پروایی گربه ای که در بن بست گیر کرده باشد به پسر بزرگتر از خودش حمله ور شد.

47. he was a handsome boy and, ipso facto, made other students jealous
او پسر خوش قیافه ای بود و به همین دلیل دیگر شاگردان به او حسادت می کردند.

48. now be a good boy and do as i tell you
دیگه پسر خوبی باش و هرچه می گم انجام بده !

49. rahim was a handsome boy
رحیم پسر خوش سیمایی بود.

50. rameen is a strong boy
رامین پسر پرزوری است.

51. the lord chose another boy to page him
لرد یک پسر دیگر را به نوکری برگزید.

52. the teacher granted the boy liberty to go out
معلم به پسر اجازه داد که بیرون برود.

53. a pure relationship between a boy and a girl
رابطه ی معصومانه میان یک پسر و دختر

54. actually i am a weak boy
در واقع من پسر ضعیفی هستم.

55. he resuscitated a nearly drowned boy by artificial respiration
پسری را که تقریباخفه شده بود با تنفس مصنوعی از مرگ نجات داد.

56. the horse trampled on the boy
اسب پسر را لگدمال کرد.

57. the manly voice of that boy
صدای مردانه ی آن پسر

58. the rifle's kick threw the boy back
لگد تفنگ پسر را به عقب پراند.

59. as i was paying, the shop boy bagged the fruits
من که پول می دادم شاگرد مغازه میوه ها را در پاکت گذاشت.

60. the rifle recoiled and threw the boy to the ground
تفنگ لگد انداخت و پسر را بر زمین افکند.

61. i predict that it will be a boy
پیشگویی می کنم که پسر است.

62. the cracked voice of a seventeen-year old boy
صدای دو رگه ی پسر هفده ساله

63. the girl was feeling dippy about the boy next door
دختر دیوانه ی پسر همسایه بود.

64. they dragged the river in search of the drowned boy
در جستجوی پسر بچه ی غرق شده کف رودخانه را لجن کاوی کردند.

65. all work and no play makes jack a dull boy
کسی که همه اش کار می کند و تفریح ندارد به جایی نمی رسد

66. she was reputed to have had an affair with the neighbor's boy
شایع بود که با پسر همسایه رابطه دارد.

مترادف ها

پسر (اسم)
son, boy

پسر بچه (اسم)
youngster, lad, boy, loon, laddie, callant, page

خانه شاگرد (اسم)
boy, page

انگلیسی به انگلیسی

• gosh! (cry of surprise, disappointment, or excitement)
male child; son; young male; male servant (offensive)
a boy is a male child.
you can express excitement or admiration by saying `boy' or `oh boy'; used in american english.

پیشنهاد کاربران

معادل فارسی:پسر
تعریف:از boy برای اشاره به پسر ( مرد یا اقای کوچک - پسر بچه ) استفاده میشود
جمع: boys
جمله نمونه: ( او پسر قد بلندی است ) He is a tall boy
هم به معنی پسر هست و گاهی اوقات به معنی رفیق هم میشه مثل این جمله i just talk yo your boy alex یعنی من فقط داشتم با رفیقت الکس حرف میزدم
پسر، مذکر
پسر
مخالف👇
Girl:Boy
واژه boy به معنای پسر
واژه boy به طور کلی به پسر بچه یا یک فرد مذکر جوان یا نوجوان گفته می شود. مثلا:
i used to play here as a boy ( من قبلا پسربچه که بودم اینجا بازی می کردم. )
واژه boy به فرزند مذکر انسان هم اطلاق می شود. مثلا:
...
[مشاهده متن کامل]

they have two boys and a girl ( آنها دو پسر و یک دختر دارند. )
منبع: سایت بیاموز

وای
خدایا
خدای من ( در امریکا محاوره )
واژه ی boy در زبان انگلیسی تغییر یافته ی ابن ( فرزند، پسر ) عربی می باشد. این واژه از زبان عبری به زبان انگلیسی وارد شده و با اندکی تغییر در تلفظ امروزه کار برد دارد.
برابرفارسیِ این واژه درزبان کردی ولری که زبان همریشه با
انگلیسی است می شود=کٌر =kor . که با - پور - درفارسی یکسان است بازهم به چراییِ همریشه بودن با زبان هندواروپایی ِ انگلیسی.
( Chiefly Irish and Welsh )
Boyo
توی یه جنگل سبز چند تا آهو با بچه هایشان زندگی میکردند

پسر بچه

به این جمله دقت کنید:
when you were a boy
زمانیکه بچه بودید
به نظرم چون مخاطب داستان هر کسی می تواند باشد، می شود boy را بچه معنی کرد، قطع نظر از جنسیت. نمونه این را ما در عربی هم داریم وقتی مخاطب همگانند ( زن یا مرد ) از ضمیر مذکر استفاده می شود. محمدرضا ایوبی صانع
پسر
the boys had a great time at the party
پسر ها اوقات خوبی در جشن داشتند 🔦🔦
پسر، پسر بچه
another meaning of boy is an exclamatin to express a strong feeling:similiar to wow
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٥)

بپرس