average

/ˈævərɪdʒ//ˈævərɪdʒ/

معنی: میانگین، درجه عادی، متوسط، حد وسط، میانی، حد وسط پیدا کردن، میانه قرار دادن، میانگین گرفتن، بالغ شدن
معانی دیگر: معدل، (ریاضی) میان گاه، میانه، عادی، معدل گرفتن، حد وسط تعیین کردن، متوسط (چیزی را) تعیین کردن، سرشکن کردن، به طور متساوی تقسیم کردن، (از ریشه ی عربی)، (بازی بیس بال) میانگین چوگان زنی، (قوانین دریانوردی) خسارت به کشتی یا کالای آن، تسهیم منصفانه ی خسارت و ضرر بین شرکا، مخارج و هزینه های پرداختی توسط ناخدا، حد وسط چیزیرا پیدا کردن، رویهمرفته

بررسی کلمه

اسم ( noun )
عبارات: on the average
(1) تعریف: a usual amount or kind; that which is not extreme or extraordinary.
مترادف: norm, standard
مشابه: normal, par, rule, usual

(2) تعریف: the arithmetic mean gained by adding two or more quantities and then dividing by the total number of quantities.
مترادف: arithmetic mean, mean

- The average of four and six and two is four.
[ترجمه ..] میانگین چهار و شش و دو ، چهار است
|
[ترجمه گوگل] میانگین چهار و شش و دو چهار است
[ترجمه ترگمان] میانگین چهار و شش و دو برابر چهار است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: any of several other arithmetic products, such as a median or a batting average.
مترادف: mean
مشابه: figures, median, statistics, totals
صفت ( adjective )
(1) تعریف: usual or typical; not extreme.
مترادف: normal, typical
متضاد: exceptional, extreme
مشابه: common, garden-variety, middling, moderate, ordinary, par, passable, run-of-the-mill, standard, temperate, usual

(2) تعریف: obtained by determining the arithmetic mean, in which the sum of the quantities is divided by the total number of quantities.
مترادف: mean

- the average daily rainfall
[ترجمه Sh-I-Ebrahimi] حد وسط بارندگی روزانه
|
[ترجمه گوگل] میانگین بارندگی روزانه
[ترجمه ترگمان] متوسط بارندگی روزانه
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

(3) تعریف: not particularly good or bad.
متضاد: abysmal, awful, dreadful, excellent, exceptional, outstanding, superior
مشابه: acceptable, fair, middling, passable, so-so

- As a cook, my mother was average.
[ترجمه Sh-i-ebrahimi] به عنوان یک آشپز مادرم معمولی و متوسط بود.
|
[ترجمه گوگل] به عنوان آشپز، مادرم متوسط ​​بود
[ترجمه ترگمان] به عنوان آشپز، مادرم متوسط بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل گذرا ( transitive verb )
حالات: averages, averaging, averaged
(1) تعریف: to find the arithmetic mean of (a set of quantities).

(2) تعریف: to achieve as a typical amount.
مشابه: achieve, total

- He averaged six miles a day when running.
[ترجمه گوگل] او هنگام دویدن به طور میانگین شش مایل در روز حرکت می کرد
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ۶ مایل در روز در هنگام دویدن بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
- He averaged ten dollars a day in tips.
[ترجمه گوگل] او به طور متوسط ​​روزانه ده دلار انعام می گرفت
[ترجمه ترگمان] او به طور متوسط ده دلار در روز انعام داد
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید
فعل ناگذر ( intransitive verb )
عبارات: average out
• : تعریف: to be or achieve an average.

جمله های نمونه

1. average yield per acre of land
برداشت متوسط از هر جریب زمین

2. an average student
شاگرد متوسط

3. below average
کمتر از حد وسط،زیر میانگین

4. the average amount of rainfall in rasht
میزان میانه ی (متوسط) باران در رشت

5. the average of 11,14 and 20 is 15
میانگین 11 و 14 و 20 عبارت است از 15.

6. the average rental for each room is $ 50
میانگین اجاره ی هر اتاق 50 دلار است.

7. the average wage of an unskilled laborer is $ 6 per hour
مزد متوسط عمله ی ساده،شش دلار در ساعت است.

8. above average
بالاتر از میانگین،بالاتر از حد متوسط

9. his grade-point average is b
میانگین نمرات او ((ب)) است.

10. the boat's average speed is ten knots
سرعت متوسط قایق ده گره است.

11. the students average nine years of age
سن متوسط شاگردان نه سال است.

12. a notch below average
یک پله از متوسط پایین تر

13. what is the average depth of this river?
عمق متوسط این دریاچه چقدر است ؟

14. her intelligence is above average
هوش او بالاتر از حد متوسط است.

15. abbas was well up to the average of his class
عباس با میانگین کلاس خود کاملا برابر بود.

16. the problems and dubieties of an average individual
مسایل و تردیدهای یک فرد معمولی

17. Their research shows that the average individual watches around three and a half hours of television per day.
[ترجمه فریبا] تحقیقات آنها نشان می دهد که هر فرد به طور متوسط روزانه حدود سه ساعت و نیم تلویزیون تماشا می کند.
|
[ترجمه مصطفی] تحقیقات آنها نشان میدهد که یک فرد معمولی حدود 3 ساعت و نیم در روز تلویزیون تماشا میکند.
|
[ترجمه گوگل]تحقیقات آنها نشان می دهد که هر فرد به طور متوسط ​​حدود سه ساعت و نیم در روز تلویزیون تماشا می کند
[ترجمه ترگمان]تحقیقات آن ها نشان می دهد که افراد متوسط در هر روز سه ساعت و نیم ساعت تلویزیون تماشا می کنند
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

18. My fish average 2 lb 8 oz and I've had two eight-pounders.
[ترجمه لنا رجبی] میانگین ماهی من ۲پوند و ۸ اونس بود و من ۲ نا هشت پوند داشتم
|
[ترجمه گوگل]ماهی من به طور متوسط ​​2 پوند و 8 اونس وزن دارد و من دو وزن هشت پوندی داشته ام
[ترجمه ترگمان]ماهی من به طور متوسط ۲ پوند بود و من دو eight داشتم
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

19. The average output of the factory is 20 cars a day.
[ترجمه گوگل]میانگین تولید این کارخانه 20 خودرو در روز است
[ترجمه ترگمان]متوسط خروجی این کارخانه ۲۰ اتومبیل در روز است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

20. The average yearly increment in labour productivity in industry was 5 per cent.
[ترجمه گوگل]متوسط ​​افزایش سالانه بهره وری نیروی کار در صنعت 5 درصد بود
[ترجمه ترگمان]میانگین افزایش سالانه بهره وری نیروی کار در صنعت ۵ درصد بود
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

21. The average of the three numbers and 20 is because the total of and 20 is 39[Sentence dictionary], and 39 divided by 3 is
[ترجمه گوگل]میانگین سه عدد و 20 به این دلیل است که مجموع و 20 39 [فرهنگ جملات] است و 39 تقسیم بر 3 است
[ترجمه ترگمان]میانگین این سه عدد و ۲۰ به این دلیل است که در مجموع ۲۰ و ۲۰ است و ۳۹ تقسیم بر ۳ است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

22. The average weight of a baby at birth is just over seven pounds.
[ترجمه گوگل]میانگین وزن نوزاد در هنگام تولد کمی بیش از هفت پوند است
[ترجمه ترگمان]میانگین وزن یک نوزاد در هنگام تولد بیش از ۷ پوند است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

23. The average turnaround for a passport application is six working days.
[ترجمه گوگل]متوسط ​​گردش درخواست پاسپورت شش روز کاری است
[ترجمه ترگمان]میانگین برگشت برای درخواست پاسپورت، شش روز کاری است
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

24. What's the average snowfall for this region?
[ترجمه گوگل]میانگین بارش برف در این منطقه چقدر است؟
[ترجمه ترگمان]میانگین برف برای این منطقه چیست؟
[ترجمه شما] ترجمه صحیح تر را بنویسید

مترادف ها

میانگین (اسم)
mean, average, half-value

درجه عادی (اسم)
average

متوسط (صفت)
mean, tolerable, normal, average, medium, intermediate, middle, mediocre, medial, middling, run-of-the-mill

حد وسط (صفت)
average, mediocre

میانی (صفت)
mean, average, middle, central, mid, medial, median, inmost, centric, innermost

حد وسط پیدا کردن (فعل)
average

میانه قرار دادن (فعل)
average

میانگین گرفتن (فعل)
average

بالغ شدن (فعل)
amount, average, maturate

تخصصی

[حسابداری] میانگین
[شیمی] میانگین، میانگین حسابی، متوسط حسابی
[عمران و معماری] متوسط - میانگین
[برق و الکترونیک] متوسط
[زمین شناسی] میانگین، میانگین حسابی.
[بهداشت] متوسط - میانگین
[نساجی] متوسط - میانگین - معدل
[ریاضیات] متوسط، معدل
[آمار] متوسط
[آب و خاک] میانگین، متوسط

انگلیسی به انگلیسی

• mean, median
intermediate; regular, common
have a mean of -, have a median of -
an average is the result you get when you add several amounts together and divide the total by the number of amounts. count noun here but can also be used as an attributive adjective. e.g. the average age of the group was thirty-nine years.
to average a particular amount means to be that amount as an average over a period of time.
average is sometimes used to mean normal in size or quality.
you say on average to indicate that a number is the average of several numbers.
when you average out a set of numbers, you work out the average.

پیشنهاد کاربران

تفاوت average و mean:
average برای میانگین جامعه به کار می رود ( ریاضی )
اما
mean برای میانگین نمونه به کار می رود ( آمار )
در نقش صفت : عادی, معمولی ( an average person )
در نقش اسم : میانگین
در نقش فعل : به طور میانگین داشتن 👇
Most student average about six hours of sleep a night
اکثر دانجشویان به طور میانگین حدود 6 ساعت خواب شبانه دارند.
واااات کی چهل ساعت تلویزیون میبینه؟؟ من کلا اصلا تلویزیون نمیبینم فقط فوتبال اونم چل ساعت نیس
Average
دو معنی
1معمولی /متوسط
2میانگین
The average of consume carrots is rose at the time of corona
میانگین مصرف هویج در زمان کرونا افزایش کرد
اگر فعل باشه، به معنای داشتن یا دربرداشتن یه مقداری هست، مثلا:
They average about two or three siblings apiece.
هریک از آنها حدود دو یا سه تا خواهر و برادر دارد.
طبقه متوسط
average ( ریاضی )
واژه مصوب: متوسط
تعریف: حاصل تقسیم مجموع چند عدد بر تعداد آنها|||میانگین حسابی arithmetic mean
Average=متوسط، میانگین
انجام کاری به طور متوسط
بلد بودن به طور متوسط
usual or typical not extreme
average ( adj ) = mediocre ( adj )
به معناهای : متوسط، معمولی، پیش پا افتاده، /نه چندان خوب، حد وسط/درجه چندم
بعضی وقت ها می تونه معنی �نیمه حرفه ای� هم بده.
عادی، معمولی
An average teenager sees 6, 000 food commercials a year
یک نوجوان* عادی*درسال. . . . .
( مثال از کتاب view point 1 )

Average people=usual people
مردم معمولی
به معنای معمولی
۱. معدل / میانگین
۲. متوسط / معمولی / عادی
on average : به طور میانگین ، به طور متوسط
( 1 ) تعریف: a usual amount or kind; that which is not extreme or extraordinary.
• مترادف: norm, standard
• مشابه: normal, par, rule, usual
• ( 2 ) تعریف: the arithmetic mean gained by adding two or more quantities and then dividing by the total number of quantities.
...
[مشاهده متن کامل]

• مترادف: arithmetic mean, mean

میانگین
معمول
بالغ ( پزشکی )
معدل ، میانگین ، متوسط ، معمولی ، عادی
prices have risen by an average of forty percent over the past year
در طول سال گذشته ، قیمت ها به طور متوسط چهل درصد افزایش یافته اند 🌹
زبان 92 ، تجربی 91 ، انسانی 87
Mediocre
برآیند
متعادل , میانه, نرمال, معمولی
معمولی، نرمال
The average man in Iran watches TV 40 hours a week.
یک مرد معمولی ( نرمال ) درایران، ۴۰ ساعت در هفته تلویزیون نگاه میکند.
( مثال از کتاب تست موسسه کانون زبان ایران، EL2 )
به طور متوسط درآمد کردن
معمولی
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٥)

بپرس