زبون

/zabun/

مترادف زبون: بیچاره، درمانده، عاجز، ناتوان، حقیر، خفیف، خوار، ذلیل، پست، جلب، سقط، فرومایه، ناکس، مغلوب، ضعیف، ضعیف النفس، نژند

برابر پارسی: خوار، بیچاره، ناتوان

معنی انگلیسی:
wretch, despicable, abject, down, downfallen, groveler, groveller, helpless, low, pitiful, puny, servile, weak, wretched, humble

لغت نامه دهخدا

زبون. [ زَ ] ( ص ) خوار. ( فرهنگ نظام ) ( انجمن آرا ) ( آنندراج ) ( ناظم الاطباء ) ( غیاث اللغات ). زیردست. ( برهان قاطع ) ( شرفنامه منیری ). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن ، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود. || آسان. سهل. خوار :
گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است
دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون.
سوزنی.
- زبون چیزی ( کسی ) بودن ؛ مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن :
زبون بود چنگال او [ طغرل ] را کلنگ
شکاری که نخجیر او بد پلنگ.
فردوسی.
خود نباشد جوع هر کس را زبون
کاین علف زاری است زاندازه برون.
مولوی.
- زبون کسی بودن ؛ مطیع او بودن. ( از مجموعه مترادفات ). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن :
بهر کار ما را زبون بود روم
کنون بخت آزادگان گشت شوم.
فردوسی.
تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم
دانی بهیچ حال زبون کسی نییم.
منوچهری.
نه از تواضعباشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود.
جمال الدین عبدالرزاق.
زبون عشق شو تا برکشندت
که هر گاهی که کم گشتی ، فزونی.
عطار.
چاره کرباس چه بْوَد جان من
جز زبون رای آن غالب شدن.
مولوی.
ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم
جز زبون و جز که قانع نیستیم.
مولوی.
برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن
زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست.
ملا حسین کاشفی.
- || دستخوش و بازیچه دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به اراده او کار نکردن :
زن ارچه زیرک و هشیار باشد
زبون مرد خوش گفتار باشد.
( ویس و رامین ).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زبون گرفتن کسی را ؛ او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به اراده خود گرداندن. او را مقهور اراده خویش ساختن :
ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون
تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون.
ناصرخسرو.
رجوع به ماده زبون گرفتن شود.
|| پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. ( ناظم الاطباء ). بی بها. ( آنندراج ) ( انجمن آرا ). ضایع و بد. ( برهان قاطع ) ( فرهنگ نظام ) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. ( تحفه ٔحکیم مؤمن ). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. ( تحفه حکیم مؤمن ). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده ( ناظر ) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. ( تذکرة الملوک ص 12 ). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید.( تذکرة الملوک ص 34 ). || ضعیف. ( انجمن آرا ) ( آنندراج ). بیچاره و ضعیف. ( شرفنامه ). عاجز. ( فرهنگ نظام ). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. ( ناظم الاطباء ) : بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

بیچاره، ناتوان، عاجز، خوار، زیردست
( صفت ) ۱ - بیچاره درمانده عاجز . ۲ - مغلوب . ۳ - خوار حقیر . ۴ - زیر دست فرو دست .
فرقه ایست وابسته به حراحشه از بنو هلیل که شعبه ایست از قبیله بنو حسن که در اطراف جرش منزل دارند

فرهنگ معین

(زَ ) (ص . ) ۱ - ضعیف ، درمانده . ۲ - خوار، حقیر.

فرهنگ عمید

۱. بیچاره، ناتوان، عاجز.
۲. [قدیمی] خوار.
۳. [قدیمی] زیردست، مغلوب.

گویش مازنی

/zeboon/ زبان

مترادف ها

humble (صفت)
پست، فروتن، خاضع، محقر، زبون، خاکی، خاشع، بدون ارتفاع

despicable (صفت)
خوار، پست، مطرود، زبون، نکوهش پذیر

فارسی به عربی

حقیر , متواضع

پیشنهاد کاربران

پارسیان نان را نون خواندند
زبون است زبان فارسی

بپرس