دشت

/daSt/

مترادف دشت: بیابان، جلگه، صحرا، فلات، هامون، اولین فروش، دستلاف

معنی انگلیسی:
first money earned on a business day, handsel, field, plain, veld, champaign, llano, prairie, wold

لغت نامه دهخدا

دشت. [ دَ ] ( اِ ) صحرا و بیابان. معرب آن دست باشد. ( از برهان ). زمین بیابان. ( شرفنامه منیری ). صحرا و بیابان و هامون و زمین هموار و وسیع وبی آب. ( ناظم الاطباء ). صاحب آنندراج گوید: جگرتاب ، سینه تاب ، آتشین و دلگشا از صفات اوست. در اصطلاح جغرافیایی ، زمین همواریست که بهیچ وجه چین نخورده ، یا زمینی که بوسیله مواد رسوبی رودها و سیلابها بوجود آمده است. این گونه اراضی برای سکونت انسان در صورت اعتدال آب و هوا بسیار مناسب است. ( فرهنگ فارسی معین ). دشت یا جلگه ، پهنه وسیع هموار یا تقریباً همواری از زمین است. دشت مرتفع را فلات و دشت پست اشباع شده از رطوبت را باتلاق خوانند. دشتها در اقلیمها و ممالک مختلف به اسامی گوناگون خوانده میشوند مانند: توندرا، استپ ، چمنستان ، پامپاس ، ساوانا، لانوس ، دشت سیلابی رودها، دشت ساحلی ، دشت کماب و غیره. بعضی از علل تشکیل یافتن دشتها عبارتند از اثر فرسایشی آب ، یخگیری ، زهکشی دریاچه ها، نهشت رسوبات ، برآمدن فلات قاره یا قسمتی از کف اقیانوس و غیره. ( از دائرةالمعارف فارسی ). ام الظباء. ( دهار ). بَرّ. تَیماء. ( منتهی الارب ). جَبّان. جَبّانة. ( نصاب ). دَست. راغ. ساد. سادة. سَبتاء. سَهب. سی . عَجوز. فَدفَد. ( منتهی الارب ). فلات. مَخْرَق. مُوَدّاءة. مَومات. مَهلکة. مَیَدان. مَیلة. نَعامه.نَفع. وَعْوَع. ( منتهی الارب ). هامون :
آهو ز تنگ و کوه بیامد به دشت وراغ
بر سبزه باده خوش بود اکنون اگر خوری.
رودکی.
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگار گون همه لب کشت.
رودکی.
هر یکی کاردی ز خوان برداشت
تا پزند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
به دشت ار به شمشیر بگذاردم
از آن به که ماهی بیوباردم.
رودکی.
هر چه ورزیدند ما را سالیان
شد به دشت اندر بساعت تند و خوند.
آغاجی.
خدنگش بیشه بر شیران قفص کرد
کمندش دشت بر گوران خباکا.
دقیقی.
یکی ز راه همی زرّ برندارد و سیم
یکی ز دشت به هیمه همی چِنَد غوشای.
طیان.
ز خیمه نگه کرد رستم به دشت
ز ره گیو را دید کاندرگذشت.
فردوسی.
بفرمود تا جمله بیرون شدند
ز پهلو سوی دشت و هامون شدند.
فردوسی.
زمین شد ز نعل ستوران ستوه بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

محله ایست مشهور در اصفهان .
زمین پهناور، وهموار، جلگه، بیابان، صحرا
( اسم ) ۱ - دستلاف . ۲ - پیش مزد . ۳ - فروش اول هر کاسب . یا دشت کسی را کور کردن اولین بار فروش وی از او نسیه خریدن .
بد و زشت . دژ .

فرهنگ معین

( ~. ) (اِ. ) ۱ - دستلاف . ۲ - پیش مزد. ۳ - (عا. ) فروش اول هر کاسب . ، ~ کردن نخستین بار پول گرفتن ، فروختن جنس اولین بار در هر روز. ، ~ کسی را کور کردن کنایه از: اولین بار فروش از او نسیه خریدن ، موجب کسادی کار او شدن .
(دَ ) [ په . ] (اِ. ) صحرا، زمین پهناور و ناهموار.

فرهنگ عمید

زمین پهناور و هموار، جلگه، بیابان، صحرا.
نخستین پولی که کاسب و پیشه ور در آغاز کار روزانه از خریدار می گیرد، دخش، دستلاف. =دشتان

گویش مازنی

/desht/ درست - همه – کامل – تمام & دشت – زمین هموار - قشلاق ۳میدان

واژه نامه بختیاریکا

سبَقه

دانشنامه عمومی

دشت ( به انگلیسی: Plain ) یا مناطق پست و جلگه ای ( lowland ) ، به مکانی می گویند که بیابان است اما به دلیل پست و همواری که از آبرفت رودها را وجود آورده است، از یک سو به کوه ها و از سوی دیگر به مناطق پست راه دارد و به دریا یا دریاچه ای دائمی راه دارد.
به زمین مسطح و نسبتاً همواری می گویند و معمولاً بلندای کمی داشته باشد. اینگونه زمین ها به روش های گوناگون پدید می آیند که هر کدام بر حسب مورد نام گذاری می شوند، مانند جلگه آبرفتی و جلگه ساحلی و همچنین مسیله.
گیاه طبیعی بیشتر جلگه های معتدله علف است که به آن علفزار می گویند. معمولاً به جلگههای خشک و کم گیاه تر دشت هم می گویند.
از جلگه های اصلی ایران می توان به جلگه خوزستان، جلگه مازندران، جلگه کرمانشاه، جلگه مرودشت، جلگه گرگان، جلگه گیلان اشاره کرد. جلگه های کوچکتر با حاصلخیزی بالا از قرار زیر است جلگه مغان ، جلگه کامفیروز، فیروزآباد، کازرون، ممسنی، باشت، دشت روم، چرام، رامهرمز، خرم آباد، الشتر، درود، ازنا، بروجرد، ملایر، نهاوند، همدان، ارومیه، مهاباد، اردبیل و قزوین اشاره کرد.
عکس دشت

دشت (گرمه). دشت روستایی در دهستان گلستان بخش مرکزی شهرستان گرمه استان خراسان شمالی ایران است.
بر پایه سرشماری عمومی نفوس و مسکن در سال ۱۳۹۵ جمعیت این مکان ۱٬۳۹۳ نفر ( ۴۳۳خانوار ) بوده است. [ ۱]
عکس دشت (گرمه)
این نوشته برگرفته از سایت ویکی پدیا می باشد، اگر نادرست یا توهین آمیز است، لطفا گزارش دهید: گزارش تخلف

دانشنامه آزاد فارسی

دشت (plain)
(یا: علفزار) در علوم زمین، زمینی عموماً مسطح و با پوشش فراوان علف. دشت ها مناطق وسیعی از سطح کرۀ زمین، به ویژه بین بیابان های نواحی گرمسیری و جنگل های بارانی استوایی، را پوشانده اند و فقط یک فصل بارندگی دارند. در این مناطق، کمربندهای آب و هوایی طی سال به سمت شمال و جنوب حرکت می کنند و بنابراین، در فصلی شرایط آب و هوای بیابانی و در فصلی دیگر شرایط جنگل های بارانی را پدید می آورند. دشت های معتدل عبارت اند از دشت شمال اروپا، دشت های مرتفع امریکا و کانادا، و دشت روسیه با نام استپ. استپ یا دشت اوراسیایی عمدتاً فاقد درخت است و ویژگی آن تغییر شدید آب و هوا از زمستان های بسیار سرد به تابستان های بسیار گرم است. برای غلبه بر این شرایط، جانوران بزرگ تر مهاجرت می کنند و جانوران کوچک تر نقب می زنند. زمانی در استپ ها گله های بزرگ جانوران گیاه خوار، شاملِ الاغ وحشی، اسب وحشی، شتر وحشی، و سایگا، زندگی می کردند، امّا براثر دخالت انسان از تعداد این گونه ها کاسته شد و برخی از آن ها نزدیک به انقراض اند. تصویری از تنوع حیات وحش در علفزارهای افریقا. زیست بومِ علفزار دارای گله های بزرگ چرندگان و جانوران شکارچی است.

جدول کلمات

هامون, صحرا, قاع, بیدا

مترادف ها

desert (اسم)
شایستگی، صحرا، بیابان، دشت، استحقاق

plain (اسم)
دشت، جلگه، هامون، قاع، میدان یا محوطه جنگ

field (اسم)
زمین، صحرا، میدان، پهنه، عرصه، رشته، دایره، مرغزار، دشت، مزرعه، کشتزار

moor (اسم)
دشت، زمین بایر

flat (اسم)
اپارتمان، دشت، جلگه، قسمتی از یک عمارت

champaign (اسم)
صحرا، میدان جنگ، زمین مسطح، زمین مرتفع، دشت، جلگه

pampas (اسم)
دشت، دشت علفزار امریکای جنوبی

pedogenesis (اسم)
دشت، مبحی پیدایش جلگه، جلگه سازی

weald (اسم)
دشت، جنگل

فارسی به عربی

ارض بور , سهل , صحراء

پیشنهاد کاربران

دَشت: - واژه پارسی میانه ( پارسیک، پارسیگ )
داشت ( داشتن! ) ، داشن ( دَشن، دَهِش به مانند: پاداشن! )
واژه انگلیسی "donate، donation" از واژه دشت ( دَهِش ) وام گرفته شده است!
در اوستا: دُویشت ( dōišt )
...
[مشاهده متن کامل]

به مانند: دَئیِ دُویشت ( daiedōišt ) >>> دَهِش دادن!
( ( آن را با واژه اوستایی دیگر یکسان ندانید!
دَئوشتَرَ ( daoštara ) : مشرق، خاور، باختر ) )
معنی: دَخش، دستلاف ( دست فال ) ، داشَن ( داشاد! ) ، سر چراغی ( چراغ اول ) -
ارزانی داشتن، چشم روشنی، هدیه، پیشکش، ارمغان، رَهاوَرد، نورَهان، نوژین، شَنگ ( شهناز! ) ، آدا! -
دَهِش ( دَهِشن ) ، دسترنج ( مُزد ) ، پاداش ( پاداشَن ) ، شادمانه ( شادیانه ) ، نیکویی ( نِکویی ) ، سپاسه!
( ( یادآوری از واژه نوروز:
نام 25 روز اوستایی:
اَرد ( آراد، اَردوخش، اَشی وَنگوهی، پارَند، راتا، آدا ) : راستی و درستی، صداقت و درستکاری، دَهِش و بخشندگی، توانگری و دارایی -
ایزدبانو روزی دهنده و جانپاس مال و مَنال ( پول و پَله ) ، سرمایه، ثروت و دارایی ) )

هامون
واژه دشت
معادل ابجد 704
تعداد حروف 3
تلفظ dašt
نقش دستوری اسم
ترکیب ( اسم ) [پهلوی: dašt] [عامیانه]
مختصات ( دَ ) [ په . ] ( اِ. )
آواشناسی daSt
الگوی تکیه S
شمارگان هجا 1
منبع واژگان مترادف و متضاد
فرهنگ لغت معین
با پندار اینکه این واژه شای و شاید از دست آمده باشد به چم دست اول یا دستلاف در روی دیگر میتواند از هشت آمده باشد به چم وارد شده و هشت اول یعنی اولین وارده ( سود فروش که بدست امده )
همچنین در باره واژه هل دهید که در دم بسیاری از فروشگاه ها نیز زده شده است از ریشه هشتن و هلیدن آمده که هر دو به چم وارد شدن یا موجود شدن است پس واژه دشت اول می تواند هشت اول باشد
...
[مشاهده متن کامل]

واژه هشتی در ساختمان = بخش ورودی ساختمان
هشت بهشت = ورودی بهشت
همچنین بین واژه دست و هشت چون در گذر زمان واژه دست هیخته نیافته است و همیشه یکسان بوده پس میتوان ثمره گرفت دشت اول همان هشت اول است نه دست اول

دشت
ریشه اصلی آن دست بوده، یعنی مانندکف دست صاف و هموار. اصطلاح دشت اول و دشت کردن که در بازار و بین کسبه، بسیار بکار می رود، از همین واژه گرفته شده و کنایه است از به دست آوردن اولین وجه نقد روزانه. همچنین است واژه مشت که به دست ( دشت ) بسته وگره کرده می گویند.
دشت / daSt /
مترادف دشت: بیابان، جلگه، صحرا، فلات، هامون، اولین فروش، دستلاف
چراغ اوّل
لهجه و گویش تهرانی
دشت اول
دستلاف
( اسم ) فروش اولی که کاسبان کنند دشت
دست لاف. [ دَ ] ( اِ مرکب ) دشت. سفته. داشن. دشن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) . پولی که روز اول ماه یا روز اول سال به کسی دهند و آن را خجسته دانند و به فال نیک گیرند. || قلب �دست فال � است به معنی سوداو معامله ٔ اول. ( آنندراج ) . سودای اولی که استادان حرفت و اصناف کنند و آن را میمون و مبارک دارند. ( از برهان ) . سودای اول را گویند که از آن شگون گیرند و آن را سفته و دشن نیز گویند. ( جهانگیری ) :
...
[مشاهده متن کامل]

دست لافی که جود او کرده
گرد از بحر و کان برآورده.
معروفی.
من ار لافی زنم از نامه ٔ خویش
شناسم دست لاف خامه ٔ خویش.
امیرخسرو ( از آنندراج ) .
هرگز خود را سخره ٔ لافی نکنم
لب رهن حکایت گزافی نکنم
تا شب در سودای طرب بسته شود
با غم روزی که دست لافی نکنم.
ظهوری.
|| عیدانه. عیدی. || هدیه. تحفه. دستاویز. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) : در سالی که به زیارت ایشان رفته بود و خاک تربت ایشان را شرایط تقبیل مرعی داشته بود هیچ دست لافی و ترجمانی نداشت. ( مزارات کرمان ص 165 ) . و رجوع به لاویدن و میلاویه شود. ( کلمه ٔ لاف در دست لاف همان لاو در لاویدن و لاویه در میلاویه است ) ( یادداشت مرحوم دهخدا ) .

دمن
دشت:
دکتر کزازی در مورد واژه ی " دشت" می نویسد : ( ( دشت در پهلوی با همین ریخت بکار می رفته است ) )
( ( در و دشت برسان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی ) )
( نامه ی باستان ، جلد اول ، میر جلال الدین کزازی ، 1385، ص 225. )

جلگه
هامون
دَمَن
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ١٤)

بپرس