شایسته

/SAyeste/

مترادف شایسته: ارجمند، باقدر، باکفایت، برازنده، بسزا، پسندیده، درخور، روا، زیبنده، سزاوار، شایگان، صالح، صلاحیت دار، عزیز، فراخور، قابل، لایق، مدیر، مستحق، مستلزم، مستوجب، مقبول، مناسب، موافق، نسیب، نیکو، والا

متضاد شایسته: ناشایسته

معنی انگلیسی:
eminent, admirable, appropriate, befitting, competent, congruous, decent, deserving, feasible, felicitous, fit, happy, right, likely, meritorious, proper, qualified, seemly, suitable, worthy, qualifier

فرهنگ اسم ها

اسم: شایسته (دختر) (فارسی) (تلفظ: šāyeste) (فارسی: شايسته) (انگلیسی: shayeste)
معنی: دارای ویژگی مطلوب، مناسب، سزاوار و در خور، لایق، ( صفت فاعلی از شایستن )، دارای توانایی های لازم برای به دست آوردن چیزی یا انجام دادن کاری، سزاوار، لایق و درخور
برچسب ها: اسم، اسم با ش، اسم دختر، اسم فارسی

لغت نامه دهخدا

شایسته. [ ی ِ ت َ / ت ِ ] ( ن مف ) اسم مفعول از شایستن. ( حاشیه برهان چ معین ). بمعنی اول شایان که سزاوارو لایق و درخور باشد. ( برهان قاطع ) ( آنندراج ). موافق و مناسب. ( ناظم الاطباء ). لایق. درخور. ازدر. سزاوار.قمین. حری. زیبنده. برازا. جدیر. خلیق :
ز لشکر ورا بود سیصد سوار
همه گرد وشایسته کارزار.
فردوسی.
سواران شایسته کارراز
ببر تا بر آری ز ترکان دمار.
فردوسی.
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
ز گردان شایسته کارزار.
فردوسی.
آن بصدر اندر شایسته چو در مغز خرد
وان بملک اندر بایسته چو در دیده بصر.
فرخی.
کجا یابم دلی اندر خور خویش
دل شایسته کافروشد بگوهر.
فرخی.
شایسته تر ز خدمت او خدمتی مخواه
بایسته تر ز درگه او درگهی مدان.
فرخی.
تو بدین ازهمه شایسته تری
همچنین باش و همه ساله تو شای.
فرخی.
بایسته یمین اول آن قاعده ملک
شایسته امین ملک آن خسرو دنیا.
عنصری.
چو من بودم تراشایسته داماد
به بخت من خدا این دخترت داد.
( ویس و رامین ).
از سر شفقت و سوز گویند فلان کاری شایسته کرد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386 ). طاهر مستوفی را گفتی او از همه شایسته تر است. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273 ). خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 373 ).
به آزادی از پیش شایسته جفت
همی هرچه زو دید یکسر بگفت.
اسدی.
مدان هیچ در آشکار و نهفت
چو درد جدایی ز شایسته جفت.
اسدی.
پیمبر بدان داد مر علم حق را
که شایسته دیدش مر این مهتری را.
ناصرخسرو.
پیغمبر بد شهر همه علم و بر آن شهر
شایسته دری بود و قوی حیدر کرار.
ناصرخسرو.
چاکر و بنده شایسته به از فرزند بود. ( سیاستنامه ). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. ( قصص الانبیاء ص 217 ). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. ( قصص الانبیاء ص 141 ). خدیجه محمد را بخواند گفت تو معروفی و در میان عرب کس نیست که مرا شایسته باشد. ( قصص الانبیاء ص 217 ). و گفت ملکا بحق خدایی تو که مرا فرزند شایسته بده که در بندگی تو عصیان نشود. ( قصص الانبیاء ص 141 ). مردی بچهل سال مرد گردد و از صد یک شایسته آید. ( نصیحة الملوک غزالی ).بیشتر بخوانید ...

فرهنگ فارسی

( اسم ) ۱ - درخور سزاوار لایق . ۲ - محترم .

فرهنگ معین

(یِ تِ ) (ص . ) ۱ - سزاوار. ۲ - محترم .

فرهنگ عمید

شایان، درخور، لایق، سزاوار.

واژه نامه بختیاریکا

بِرازا؛ بِیَرز

جدول کلمات

اهل, لایق

مترادف ها

able (صفت)
توانا، قابل، مستعد، لایق، شایسته، اماده، با استعداد، صلاحیت دار، دارای صلاحیت قانونی، خلیق

good (صفت)
قابل، شایسته، پسندیده، خوب، صحیح، سودمند، مهربان، مطبوع، خیر، خوش، پاک، نیک، نیکو، ارجمند، خوشنام

qualified (صفت)
قابل، شایسته، واجد شرایط، مشروط، دارای شرایط لازم، توصیف شده

apt (صفت)
قابل، مستعد، شایسته، اماده، مناسب، زرنگ، متمایل، در خور

fit (صفت)
مستعد، شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، سازگار، فراخور، تندرست

worthy (صفت)
لایق، شایسته، خلیق، فراخور، سزاوار سرزنش، سزاوار، شایان، مستحق

competent (صفت)
لایق، شایسته، دارای سر رشته

proper (صفت)
شایسته، مناسب، مطبوع، بجا، بموقع، مخصوص، چنانکه شاید و باید

sufficient (صفت)
شایسته، صلاحیت دار، کافی، بسنده، قانع

suitable (صفت)
شایسته، خلیق، مناسب، خوب، مقتضی، سازگار، فراخور، درخورد

meet (صفت)
شایسته، مناسب، مقتضی، در خور، دلچسب

apropos (صفت)
شایسته، بجا، بموقع

befitting (صفت)
شایسته، مناسب، در خور، برازنده، فراخور

intrinsic (صفت)
شایسته، اصلی، حقیقی، ذاتی، باطنی، طبیعی، روحی، ذهنی

seemly (صفت)
شایسته، خوش منظر، زیبنده

becoming (صفت)
شایسته، مناسب، در خور، زیبنده، سازگار

deserving (صفت)
شایسته، سزاوار، مستحق

meritorious (صفت)
شایسته، مستحق

فارسی به عربی

جدیر , جوهری , جید , صحیح , کافی , لائق , مناسب , موهل , نوبة , یصبح

پیشنهاد کاربران

شایسته، لایق، صلاحیت دار، مناسب، سزاوار، متناسب، با کفایت، برازنده، بسزا، درخور، قابل، مستحق، نیکو، شایان، اعل، توانا، مستعد، واحد، فراخور، برازنده، ارزنده
شایسته از شایستن است داشتن توانایی های لازم برای امور و کارهایی است بنابراین کسی که دارای توانایی های لازم است مناسب ، مطلوب ، درخور ، لایق ، سزاوار و زیبنده نیز هست
کار امد
صالح، باکفایت، لایق، مستحق، مقبول
ازدرِ ؛ لایق ِ. سزاوارِ. درخورِ. زیبنده ٔ. سزای. بتاوارِ. از قبل ِ. اهل ِ. صالح ِ. شایسته :
اگر شب ازدر شادیست و باده خسرویا
مرا نشاط ضعیفست و درد دل قویا.
آغاجی شاعر ( از المعجم ) .
سپه بود از آن جنگیان صدهزار
...
[مشاهده متن کامل]

همه نامدارازدر کارزار.
فردوسی.
به ایرانیان گفت این ناسزاست
بزرگی و تاج ازدر پادشاست.
فردوسی.
خورشها بیاراست خوالیگرش
یکی پاک خوان ازدر مهترش.
فردوسی.
همه کوه نخچیر و هامون درخت
جهان ازدر مردم نیکبخت.
فردوسی.
فلقراط نام ازدر مهتری
هم از تخم آقوس بن مشتری.
عنصری.
سبزه گشت ازدر سماع و شراب
روز گشت ازدر نشاط و طرب.
فرخی.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
با ملک چه کارست فلان را و فلان را
خرس ازدر گلشن نه و خوک ازدر گلزار.
منوچهری.
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صدوشصت پیل ازدر کارزار.
اسدی.
زیرا که گر خر ازدر چوب آمد
ای چون تو با خرد زدر ماری.
ناصرخسرو.
نه بر گزاف سکندر به یادگار نبشت
که آب و تیغ و زن آمد سه گانه ازدر دار.
ابوحنیفه اسکافی.
دل دیوانه ما ازدر زنجیر شدست
گر شدست ای پسر اینک دل و اینک زنجیر.
سوزنی.
کتف محمد ازدر مهر نبوت است
بر کتف بیوراسب بود جای اژدها.
خاقانی.

بالانس
قابل ستایش. درخور تحسین. شیوا
محق بودن ، سزاوار بودن ، استحقاق داشتن، حق دریافت چیزی را داشتن
کارآمد
شایان
بسزا. [ ب ِ س ِ / س َ ] ( ق مرکب ) به سزاوار. کماینبغی. بواجبی. چنانکه باید. چنانکه شاید. کمایلیق. لایق. شایسته. سزاوار : و فرمود تا استقبال او بسیجیدند سخت بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . صواب چنان نمود ما را که فرزند امیرسعید را با تو بفرستیم ساخته با تجملی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . ملوک روزگار که با یکدیگر دوسی بسر برند. . . دیدار کنند دیدارکردنی بسزا. ( تاریخ بیهقی ) . همه را خانه و ضیاع و زن داد بسزا. ( تاریخ سیستان ) .
...
[مشاهده متن کامل]

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی بسزا برنیاید از دستم.
حافظ.
و رجوع به سزا و سزیدن شود.

ارزنده
باجربزه
قابل دار
ازدر
فرستاد بر میمنه سی هزار
گزیده سوار ازدر کارزار.
فردوسی.
شایسته: شایسته در پهلوی شایستگ šāyistag بوده است و بایسته اپایستگapāyistag.
شایسته
من اللائق - من المناسب
decent
1 ) decent burial ceremonies
مراسم تدفین شایسته
2 ) They should show a decent respect for their elders
[ترجمه گوگل] آنها باید احترام شایسته ای به بزرگان خود نشان دهند
لایق، سزاوار هم معنیِ شایان
شایان، ارجمند، باقدر، باکفایت، برازنده، بسزا، پسندیده، درخور، روا، زیبنده، سزاوار، شایگان، صالح، صلاحیت دار، عزیز، فراخور، قابل، لایق، مدیر، مستحق، مستلزم، مستوجب، مقبول، مناسب، موافق، نسیب، نیکو، والا
بسزا
شایسته یا Sayesteh به معنی لایق و سزاوار
سزاوار، لایق
بجا
سزاوار
مشاهده ادامه پیشنهادها (١٠ از ٢٦)

بپرس