سبقت جستن


مترادف سبقت جستن: پیشی جستن، تقدم جویی کردن، تقدم جستن، سبق بردن، پیش افتادن، پیش دستی کردن

لغت نامه دهخدا

سبقت جستن. [ س ِ ق َ ج ُ ت َ ] ( مص مرکب ) پیشی جستن. پیش افتادن خواستن :
مروت نیست سبقت جستن از کوتاه پروازان
وگرنه نامه ام پیش از کبوتر میتواند شد.
صائب ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

پیشی جستن پیش افتادن خواستن

مترادف ها

forestall (فعل)
سبقت جستن، پیش گویی کردن، پیش افتادن، پیش دستی کردن بر، پیش جستن بر

anticipate (فعل)
پیش بینی کردن، جلوانداختن، پیشدستی کردن، سبقت جستن، انتظار داشتن، پیش گرفتن بر، سبقت جستن بر

take the lead (فعل)
سبقت جستن

outguess (فعل)
سبقت جستن، در حدس و گمان برتری داشتن بر

get the better of (فعل)
سبقت جستن

get the start (فعل)
سبقت جستن

outpace (فعل)
سبقت جستن، سبقت گرفتن، عقب گذاشتن

outgo (فعل)
سبقت جستن، سبقت گرفتن، جلو زدن

have the upper hand (فعل)
سبقت جستن، غالب امدن

take the precedence (فعل)
سبقت جستن

فارسی به عربی

تجاوز

پیشنهاد کاربران

گوی از کسی بردن و گوی بردن از کسی ؛ پیشی گرفتن ومقدم شدن به دلیری یا علم یا صفت بر دیگری :
نریمان که گوی از دلیران ببرد
به فرمان شاه آفریدون گرد.
فردوسی.
چو کودک به زخم اندر آورد روی
فزونی ز هر کس همی برد گوی.
...
[مشاهده متن کامل]

فردوسی.
ز شاهان گوی برده وقت بخشش
ز شیران دست برده گاه پیکار.
فرخی.
ببرد ازهمه گوی پیغمبری
که با او کسی را نبد برتری.
اسدی.
درآ ای حجّت زیبا سخن گوی
که بردی از خلایق در سخن گوی.
ناصرخسرو ( دیوان ص 522 ) .
گویی پسرم گوی هنر برد ز اقران
بر سبلت اقران وی ار برد و اگر ماند.
سوزنی.
میدان سخن نونو هر بار یکی دارد
من گوی بسی بردم این بار که من دارم.
خاقانی.
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد.
نظامی.
در سلاح و سواری و تک و تاز
گوی برد از سپهر چوگان باز.
نظامی.
هرکه علم بر سر این راه برد
گوی ز خورشید وتک از ماه برد.
نظامی.
دین به تزویر خویش کرد سیه رو چنانک
بر سر میدان کفر گوی ز کفار برد.
عطار.
در فضولی میکنی دیوان سیاه
گوی بردی گر زبان داری نگاه.
عطار.
گوی آن کس می برددر راه عشق
گرچه گویی بی سرو بی پا بود.
عطار.
اندر آمد مادر آن طفل خرد
اندر آتش گوی دولت را ببرد.
مولوی.
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
به خوبرویی و سعدی به خوب گفتاری.
سعدی.
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی.
حافظ.
میبرد گوی سعادت از میان رهروان
هرکه از سر پای میسازد به جست و جوی دوست.
صائب ( از بهار عجم ) .

پیشی جستن
دست بالای دست بردن ؛ برتری جستن. تفوق جستن :
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد بدست.
امیرخسرو.

بپرس