دانشومند

لغت نامه دهخدا

دانشومند. [ ن ِ م َ ] ( ص مرکب ) دانشمند و حکیم و بسیاردان. ( برهان ). دانشمند. حکیم و دانا و بسیاردان و دانشمند. ( ناظم الاطباء ) :
بود دانشومند و هم پهلوان
نبیند کسی پیر ازینسان جوان.
فردوسی.
گر ایدون که زینسان بود پادشا
به از دانشومند ناپارسا.
فردوسی.
دگر دانشومندکو از بزه
بترسد چو چیزی بود بامزه.
فردوسی.
بشد دانشومند نزدیک شاه
سخن گفت از پهلوان سپاه.
فردوسی.
|| ابوریحان بیرونی این کلمه را به معنی فقیه آورده است. و در اصطلاح قدما، دانشمند نیز باین معنی بوده است چنانکه ذیل کلمه دانشمند شواهدی از آن بنقل افتاد : ولیکن دانشومندان اندر شاخهاء فقه روز از سپیده دمیدن دارند. ( التفهیم ص 69 ).

فرهنگ فارسی

( صفت ) دانشمند عالم دانا دانشور

فرهنگ معین

(نِ مَ ) (ص مر. ) دانشمند، عالم ، دانا، دانشور.

فرهنگ عمید

۱. دانشمند: بشد دانشومند نزدیک شاه / سخن گفت از پهلوان سپاه (فردوسی۲: ۴۶۶ ).
۲. فقیه.

پیشنهاد کاربران

بپرس