خادر


مترادف خادر: بی حال، سست، کسل، متحیر، حیران، حیرت زده، سرگشته، پرده نشین

لغت نامه دهخدا

خادر. [ دِ ] ( ع ص ) مرد سست و کاهل و سرگشته. || اسد خادر؛ شیر در بیشه. ( منتهی الارب ) ( آنندراج ). || حیران. ( مهذب الاسماء ). متحیر. ( اقرب الموارد ).

خادر. [ دِ ] ( اِخ ) ابن ثمودبن حاثر. پشت چهارم صالح پیغمبر است. ( تاریخ گزیده ص 29 ).

خادر. [ دَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان شاندیز طرقبه در دو هزارگزی جنوب شاندیز. محلی است کوهستانی و معتدل و سکنه آن 917 تن و مذهبشان شیعه و زبانشان فارسی است. آب آنجا از رودخانه و محصولات آن غلات و بنشن است ، شغل اهالی زراعت و مالداری و کرباس بافی است. راه آن مالرو میباشد. ( از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 ).

فرهنگ فارسی

فرهنگ معین

(دِ ) [ ع . ] (ص . ) ۱ - پرده نشین . ۲ - سست ، کسل . ۳ - متحیر، سرگشته .

پیشنهاد کاربران

بپرس