سر فروبردم میان آبخور
از فرنج مَنْش خشم آمد مگر.
رودکی.
وزآن آبخور شد بجای نبردپراندیشه بودش دل و روی زرد.
فردوسی.
گل و آب سیاه تیره همی از چه معنیش آبخور باشد؟
مسعودسعد.
پس نشان داد کآن درخت کجاست گفت از آن آبخور که خانی ماست.
نظامی.
نیست در سوراخ کفتار ای پسررفت تازان او بسوی آبخور.
مولوی.
|| روزی. قسمت. نصیب : ترسم که برآید ز جهان آبخور من
کز شهر برآورد جهان آبخور تو.
قطران.
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماندآدم بهشت روضه دارالسلام را.
حافظ.
خواست دلم تا که بمسجد شودکابخورش جانب میخانه برد.
؟ ( از فرهنگ جهانگیری ).
|| ظرفی که بدان آب خورند. سِقایه : پیراهنت دریده و استاد درزیی
چون کوزه گر ز کنج همی آبخور کنی.
رشیداعور.
- آبخورهای ریشه ؛ آبکش های آن : چون بیخ آبخور ندارد نه برگش سبز بماند و نه شاخش تر بماند. ( تفسیر ابوالفتوح رازی ).